غروب شوم
غروب شوم

غروب شوم

تولده پسره عزیزم

دوشنبه شب سالگرده تولد پسرم بود  ؛پسری که خدا نخواست پیشم بمونه و ازم گرفتش 

من خیلی بدم میاد از سالگردش ولی تولدش رو دوست دارم و برام مهمه

برای همین دور همیه فامیل رو روز تولده پسرم قرار دادم و گفتم همه همون روز خونه مون جمع بشن 

مهمونی خیلی خوش گذشت و تقریبا همه ی اقوام که می خواستم آمده بودن 

پسرم اصلا تو خوابم نمیاد منم خیلی از دستش ناراحت شدم بهش گفتم فرصت داری تا روز تولدت یه نشونی که من رو راضی کنه از خودت به من بدی یا بیای تو خوابم یا تو خواب کسی دیگه و بگی این پیغام رو به مامانم برسون ؛ بلاخره یه چیزی که من رو راضی کنه و گر نه با هاش قهر می کنم 

فردای تولدش ترکوند ؛ ترکوندا همچنین که شوکه شدم  و هنوزم تو شوکم 

نه فقط من رو بلکه خواهرهراش رو مخصوصا خواهر  کوچیکش  رو از این رو به اون رو کردو هنوز تو شوکه

شاید خدا بخواد و یک تلنگر باشه براش و دوباره مثل گذشته بشه و نمازم و روزه و بقیه ی مسایل مثل حجاب و آرایشش وووووو

خیلی امیدوارم منم همیشه براش چله می گرفتم و نذر و نیازو دعا زیاد براش می کردم خدا کنه که به راه آمده باشه

به امید حق


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد