غروب شوم
غروب شوم

غروب شوم

سال تحویل و سیزده بدر

دخترم کوچیکم خیلی تصمیمهای خاص تو زندگیش می گیره که هیچکدومشون مورد تایید من نیست ولی مجبورم باهاشون کنار بیام

یه زندگیه جدید رو شروع کرد که منتظر تایید من یا راضی کردن من نبود ولی من رو در جریان گذاشت

در هر صورت سال تحویل 97 و همچنین سیزده بدره سال97 رو در مشهد سپری کرد

خوب یا بدش رو نمی دونم ؛ خودش می دونه و خدای خودش

خیلی ادعاش میشد سال تحویل براش خیلی مهمه ولی ترجیع داد در کنار ما نباشه و....

امیدوارو خوش باشه و موفق هر جا که هست ودر کنار هر کس که هست

آنچه در اوایل سال 97 اتفاق افتاد و خدا تا انتها به خیر کنه.....

اینم از امسال عید ؛ تموم شد رفت پی کارش ؛ چقدر استرس ؛چقدر دلشوره ]چقدر حال بد ؛ وچقدر بدو بدو که یادش میوفتم حالم بهم می خوره

خدارو شکر گذشت  بد یا خوب تموم شد

روزای اول عید بود که با دامادم میونمون بهم خورد ؛سر چیزه گوچیک که عواقب بزرگ در بر داشت و منو باز همچنان مثل گذشته ازش دورترو دورتر کرد

ماشینش رو از روی پل همسایه می آورد جلو در بهش گفتم جلو همسایه این کارو نکنه چون پل سیمانی بود و بر اثر آمدو رفت ماشین دامادم ترک خورده بودو داشت می شکست گفتم اگه همسایه ببینه شاکی میشه همین رو بهونه کردو با هم کم کم رابطه مون شکر آب شد تا اونجا که حتی تا چشم تو چشم نمی شدیم به هم سلام نمی کریم

وچون قرار بود برای مسافرت عید با هم بریم شمال دخترم خیلی ناراحت بودو گفت کوفتم کردید شما دوتا عیدرو

شب تصمیم گرفتیم با دختر کوچیکم وباباش با ماشین خودمون بریم به دختر بزرگم گفتم برو آماده شو به شوهرت بگو با هم بریم ؛ولی چون خیلی بین مون بالا بود موقعی که من اون حرف رو بهش زدم  موقع رفتن تهران و کرج و دیدو بازدید عید بود تا آخر شب یعنی تقریبا یک شب با هم بودیم و هی چیزی پیش میومد و استحکاک بین ما بیشتر و بیشتر میشد و ما با هم بدتر و بدتر میشدیم و یه کاری کرده بود که من تصمیم گرفتم دیگه تو ماشینش نشینم  این بود که به دختر بزرگم گفتم می ریم مسافرت اما به شرط اینکه ما با وسیله ی خودمون شما هم با ماشین خودتون

دامادم قبول نکردو گفت اینجوری مسافرت حال نمی ده  از اونجا که ما هم زیاد اهل مسافرت نیستیم و به خاطر دخترم و نوه هام داشتیم می رفتیم دیگه منصرف شدیم و نرفتیم و فردا صبح گفتیم بیدار شدیم می ریم بهشت زهرا اهل قبور که خیلی وقته نرفتیم

بله وقتی رفتیم بهشت زهرا و چند جا دیدن تا بعد از ظهر کشید که دیدم دخترم زنگ زده که ما وسایل گرفتیم داریم می ریم شمال ولی خیلی ناراحت و برزخ

مطمعن بودم بدون ما زهرمارش میشه و اصلا بهش خوش نمی گذره که هیچ برگرده دیگه نمیشه تحملش کرد

دو دل شدم به دامادم زنگ بزنم  یا نه به دخترم تماس گرفتم گفتم می خوام به شوهرت زنگ بزنم گفت نه آخه اخلاق دامادم یه جوریه که کوتاه بیای سریع پر رو میشه و فکر می کنه حق با خودشه

شوهرم و دختر کوچیکم که با هم بودیم هم گفتن نه نباید زنگ بزنی ؛چندین با ر این عمل تکرار شد و هر دفعه من رو منصرف می کردن و مانع زنگ زدن من میشن تا اینکه دل رو به دریا زدم و برای بار چندم خودم رو کوچیک کردم و شماره ی دامادم رو گرفتم

بهش گفتم داری می ری سفر ؟تنها تنها میری ؟باشید ما نزدیکیم الان می رسیم باهاتون میایم ؛شوهرم هم لج کرده بود که نمیاد تو ماشین اون نمیشینه و اصلا دیگه با ما نمیاد و منم باید این خفت و خواری رو می پذیرفتم رو خودم رو کو چیک می کردم و به خاطر دخترم تو ماشینش میشستم باهاشون همسفر میشدم

موند و ما هم رسیدیم و باهاشون هم سفر شدیم

جوری رفتار کردم که انگار هر گز اتفاقی بین ما نیوفتاده

اگه به خاطر دخترم نبود کاری می کردم از اسم مادر زن حالش بهم بخوره دیگه حاضر نشه اسمم رو به زبون بیاره

همه ی مطالب رو نه میشه گفت نه میشه نوشت ولی اون روز خیلی اتفاقها بین ما افتاد و خیلی حرفها گفته ش و خیلی حرمتها شکسته شد

روز خیلی بدی بود و بیاد موندنی و هر ساله این عید ما رو دامادم خراب می کنه و هر سال تکرار میشه چون ما با هم چند روز اول رو  قرار می زاریم و عید دیدنی می ریم

اگر عمری باقی بودو اگر بشه و مشکلی پیش نیاد و خدا بخواد سال آینده دیگه با هم دیدو باز دید عید نمی ریم خودمون می ریم که دیگه اینجور مسایل پیش نیاد