غروب شوم
غروب شوم

غروب شوم

معتاد عوضی

کثافت معتاد ؛معتاد عوضی ؛رفتم تو اتاق دیدم با فندک روی یه زر ورق آلمیونیمی گرفته

اصلا تصورش رو نمی کرد که  من به این زودی برم تو اتاق چون داشتم بچه رو می خوابوندم

شوکه شود ترسید شروع کرد به زر زر کردن و قربون صدقه رفتن

پدر سگ بیشرف خستم کرده

تا کی باید تحملش کنم

دیگه از دستش خسته شدم دلم می خواد یه جورایی چند صباحی که از عمرم مونده رو بدون اون سر کنم

حرف حساب ....

سلا م ؛سلامی به دلگرمیه ی همه ی دلهای مهربون

دیشب که از عصبانیتم کم شد و با دختر بزرگم صحبت کردم ؛ جون بچه هاشو قسم خورد که خیلی در مورد بحث روز قبل مون فکر کرده

وفهمیده که دلیل این همه مخالفت و عکسلعمل شدیدش چیه ؟

اینطور می گفت که دوری از من براش غیر ممکنه ؛ و تازه حالا که آمده خونه ی ما وطبقه ی پایین میشینه داره مزه ی زندگی رو می فهمه و این موقعییت رو نمی خواد از دست بده و خرابش بکنه

چون می دونه که با فروش خونه من به خواسته هام نمی رسم و هیچ فرقی تو آرامش من نمی کنه

اگه واقعا این از دست دادن به من کمک می کرد حاضر بود رو دل خودش پا بزاره ودورو رو تحمل کنه ولی حالا که بی نتیجه می بینه مخالفت می کنه

البته من  اولش فکر کردم می خواد منو یه جورایی گول بزنه و راضی نگه داره داره این حرفها رو می زنه ولی با قسمهایی که خورد به حرفش ایمان آوردم و قبول کردم

حالا چه درست چه غلط نظرش اینه دیگه نمیشه کاری کرد

دختر بزرگم همچنین می گفت تو اصرار داری چون از تنهایی لذت می بری ومن مخالف شدیدم و مقاومت می منک چون که از تنهایی بی زارم و این تنهایی من رو هیچکس جز تو پر نمی کنه وبه من گفت تو هر وقت نیستی من انقدر تو اخلاق و رفتارم معلوم میشه و عصبی میشم که همسرم هی میاد و میگه چرا ناراحتی ؟ مامانت نیست خیلی بهم میریزی

و همش بهش می گه امیدوارم مادرت زود برگرده که تو اخلاقت خوب بشه

چی بگم والا ؟ نمی دونم کدوممون درست می گیم ؟ و رفتار کدوممون منطقی تره ؟

من که تنهایی رو دوست دارم ؟ یا اون که از تنهایی (بدون من )متنفره ؟

شاید هر دو شون سخت اشتباه باشه

حتما همین طوره



درد از ته دل

امروز با دختر بزرگم صحبت می کردم ؛خیلی دلم از دستش گرفت ؛یه حرفهایی می زد که نسبت به صحبت هاش اصلا احساس خوبی نداشتم

این همه دم  میزنه وادعا داره   که جونش واسم در میره و من فرد اول  زندگیش هستم ؛وقتی واقعا احساس خطر کرد و مسآله رو جدی دید طرز تفکر واقعیش رو فهمیدم

ما هنوز زنده هستیم هم من هم پدرش اون به ارث و میراث فکر می کنه ؛ ما داریم به یه بد بختی و فلاکتی زندگی می کنیم ؛ حتی یه ماشین زیر پامون نیست اما اون به این فکر می کنه که ما هیچی از مال مون رو از دست ندیم که فردا بچه هاش تو رفاه زندگی کنن و سختی نکشن ؛ ما اگه بد بختی بکشیم عیبی نداره جمع میشه و بچه هاش تو رفاه زندگی کنن

تا حالا می گفت تو یه روزم بدون بابا زندگی کنی من از خدامه ؛ اما حالا که پای آبروی خودش به میون آمد میگه محال و غیر ممکنه

فهمیده که قصد جدی دارم برای فروش خونه و مغازه و دادن بدهکاری ها نظرش عوض شده و منکر همه ی حرفهایی شده که می زد و ادعا داشت

دختر کوچیکم راست می گفت :چون الان براشون خیلی مفیدم در حد یه کلفت و مشکل مالی شونو حل می کنم گاهی اوقات ؛ در نظره شون یه جایگاهی دارم

وقتی پای آینده و آبرو  و  خطر از موقعیت  ول کردن وهمکاری یا کمک کردن نباشه ؛ هیچی نیستم

امروز با خودم فکر کردم چقدر خوشبختن زن و مردهایی که با هم خوبن و مشکلی ندارن و همدم پیری هم هستن

کاش ماهم اینجوری بودیم و به درد پیری و تنهایی هم می خوردیم؛ خیلی دلم گرفت و شکست و گریه ام گرفت از این قضیه

نمی دونم اگه پسرم زنده بود میشد بهش تکیه کرد یا نه ؟ نمی دونم چقدر هوامو داشت ؟

ولی امروز کلا از زندگی نا امید شدم و هیچ انگیزه ای برای ادامه ی زندگی ندارم

و تنها تر از همیشه خودم رو میبینم ؛ تنها ، بی کس ؛ نا امید ؛ بی انگیزه

دلنوشته .....

امروز 20 دی حالم خیلی گرفته هست

قرار بود هر شب که مامانم تنها میشه من برم پیشش

زنگ زدم امشب تنهاست ؛خواستم برم ولی آقای همسر یه سرو صدایی راه انداخت که نگو و نپرس

انقدر چرت و پرت گفت که منصرف شدم از رفتن

هر چی تهمت بلد بود نثارم کرد

دوستش ندارم دارم زوری باهاش زندگی می کنم و تحملش می کنم

اول ازدواج به خاطر بچه ها تحملش می کردم وبه زور زندگی کردم

سر پیری هم به خاطر یه سری از مسایل مسخره ی دیگه ؛که نمی شه گفت

اگه مجبور نبودم حتی دوست نداشتم یک لحظه باهاش زیر یه سقف باشم

هر موقع موادش کم و زیاد میشه اذیتاش و فشاراش روی من بیشتر و بیشتر میشه

آدم مزخرفیه ؛ بی مسیولیت ؛بی عرضه ؛معتاد ؛بد بین همون بد دل