غروب شوم
غروب شوم

غروب شوم

بحتث من و مامانم تو روز تولد داداشم

پنجشنبه  ۲۳ خرداد تولد داداش بزگم بود و قرار شد براش تولد بگیریم 

پارک دم خونشون بود و خانم برادرم همه رو دعوت کرد و تدارکهای لازم رو دید

عمه خودم هم بدون دعوت آمده بود ، خیلی سعی کردم جلوی خودم رو بگیرم  و جلوی عمه و حاج آقا با مامانم دهن به دهن نشم ولی ولی  متاسفانه نشد و در نهایت دعوای جرو بحث بدی بین من و مامانم پیش آمد ،

به طوری که از رفتنم پشیمون شدم و گفتم کاشکی هرگز نمی رفتم

مامانم خیلی حساسیت های بیخودی و اضافی داره که با رفتاراش منجر به اینگونه برخوردها وووو میشه دیگه

روز بدی بود و تا مدتها حالم بد بود و اون شب هی از خواب می پریدم ویاد اون بحث میوفتادم و ناراحت بودم

فردای اون روز گفتم برم کوه از بهانه ی چیدن سبزی کوهی و آویشن حالم خوب بشه و با آقای همسر و دختر و دو نوه ی شیرین زبونم رفتیم نرسیده به امام زاده هاشم و کمی آویشن چیدیم

امیدوارم دیگه انگونه اتفاقها تو زندگیم نیوفته و روز بد تو زندگیه هیچ کس نباشه

این نیز بگذرد ، بیبخیال بابا


اتمام رابطه

اقای ایکس  ،  فردای عید فطرا مدو با دخترم صحبت کرد و لی هیج فایده ای نداشت و دخترم قبول نکرد برای ادامه ی این رابطه 

هر چی اسرار و پا فشاری کرد بازم دخترم راضی نشد

نمی دونم بینشون چه حرفهایی شد و چی گذست که دخترم دیگه اصلا تحت هیچ شرایطی قبول نکرد

ولی اسرار و پافشاری این اقای ایکس   خیلی خیلی زیاد بود

و من برای دومین بار خورد شدن یه مرد رو به تمام معنا دیدم

گویا خودس فهمیده بود چه اشتباهی کرده ، چون دخترم گفت به خاطر خیانت دیگه حاضر به برگشت نیستم دیگه مثل موس شده بود ،  بگذریم

اقای ایکس برای برقراری این رایطه خیلی تلاش کردو با منم خیلی صحبت کرد ، اما از دست منم کاری ساخته نبود ، و دخترم خودش باید تصمیم می گرفت

دخترم یا خیلی صبر می کنه و ندید می گیره ولی وقتی به سین اخر بزنه دیگه دلش به رحم ننیاد و راضی نمیشه

بله بلاخره این رایطه همینجا به پایان رسیدبه امید روزهای بهتر وقشنگتر

صحبتهای بی نتیجه

رفتن به شمال اخر ماه رمضان و بودن عید فطرو چند روز بعد از عید

صحبت کردن اقای ایکس در رابطه با ادامه ی ارتباط شون با دخترم

مخالفت شدید دخترم با ادامه ی این رابطه

ایندفعه من تنها امدم پیش دخترم شهرستان به نیت استراحت و خستکی در کردن ، بد نبود خوش گذشت

چشمم اب نمی خوره که صحبت امشب به نتیجه برسه 

فقط خدا کنه که خیلی بد نشه

قرار شده ساعت ۱۲ شب به اونور بیاد

کمی استرس دارم نمی دونم چی باید بهش بگم

خدا کنه زود بیادو بره چون برای فردا صبح ساعت ۶ بلیط گرفتم و الانم خوابم میاد

اگه قرار نبود الان بیاد من خوابیده بودم چون خیای خسته هستم

به امید اینکه همه چیز خوب پیش بره

سر کار رفتن دخترم

کار دختر بزرگم خدا رو شکر درست شد بعد از دو سال دوندگی کردن و مدارک بردن گذاشتن تو اداره ، شبکه ی بهداشت

یازدهم و دوازدهم اردیبهشت بود که بهش زنگ زدن گفتن بیا و مدارک بیار

از ۱۴ اردیبهشت رفته یه دوره ی چند روزه دید و راه و چاه کار رو یاد گرفت و مدارک لازم رو برد و از۲۲ اردیبهشت سال ۱۳۹۸ رسما شروع به کار کرد

چون نمی دونست و خیلی ناگهانی بهش خبر دادن و دخترم از قبل برای   جمعه  و شنبه قرار شمال رو گذاشته بود برای همین خیلی سختش بود که بگه بهش اجازه بدن برای شنبه  با هزار زور و زحمت به خودش فشار اوردو مرخصی گرفت برای شنبه ۲۰ اردیبهشت

و بعد که از شمال ببرگشت دیگه رسما رفت سر کار با دلشوره و استرس و همه چیز جدید و اینم نا وارد

بلاخره بعد از چند روز  به مرور از استرسش کم شد  ، خدا رو شکر الان راضی و خوشحاله  ، من از خوشحالیش لذت می برم و کیف می کنم

هنوز اولین حقوقش رو نگرفته که بهش مزه بده و از کارش لذت ببره

منم از این به بعد زود به زود می تونم بیام پست بزارم و به وبلاگم سر بزنم 

چون گوشی بدستم رسید ،دخترم گوشی جدید گرفت و گوشی خودش رو به من داد 

قبل از اون من گوشین از همین معمولی ها بود و با لب تاب باید می رفتم وبلاگ برای همین خیلی سختم بودو شرایطم جور نبود

تازه وقتی همسرم بود که اصلا نمی تونستم سمت این چیزا برم

ولی الان خیلی خیلی راحت شدم ،بی نهایت لذت می برم از شرایط موجود