غروب شوم
غروب شوم

غروب شوم

حاشیه

امروز جمعه ۱۴۰۰/۰۱/۲۰  من خونه ی زهرا هستم

۱۸ سالگرد برادر شهیدم بود و مامانم براش خیرات کرد

هرسال سالگر برادرم جمع میشدیم سر خاکش ولی الان دوسال به خاطر کرونا  رفتن سر خاک کم رنگ شده 

پارسال تعداد کمی تونستیم بریم سر خاکش 

امسالم یه هفته قبل سالگرد من چون تهران بودم تونستم با برادر و زن داداشم  و مامام برم سر خاک  برادر شهیدم 

ولی سالگردش دیگه ناونستم  برم 

الان  چند روزی از عمل کردنم می گذزره 

هر روز که می گذره بهتر از روز قبل هستم 

 خدا رو شکر ،حالم خیلی بهتره و امیوارم شدم که بتونم ماه رمضون روزهامو درست و حسابی بگیرم 

خدارو خیلی شاکرم بابت همه چیز 

انگار پازل های زندگی من خیلی منظم چیده میشه 

وقتی می گذره به این نتیجه می رسم که همه چیز به موقع سر جاش اتفاق میوفته و....

قدر داشته هامون رو بدونیم

خیلی زود دیر میشه

جهاز

خونه ی داماد جدیدم دو کورس ماشین می خوره تا خونه ی ما 

تصمیم گرفتن که تعمیرش کنن

بعد جهاز ببریم توش 

اگر تا آخر امسال تموم بشه باید منم سریعتر جهاز رو بخرم

ولی اصلا آمادگیشو ندارم امیدوارم برای خرید جهاز خدا خودش از غیب برام برسونه

چند روز پیش مادر دامادم زنگ زد گفت دوتا از خاله های داماد دلشون می خواد عروسم رو ببینن ما میایم منزل شما 

زیاد از این حرکت شون خوشم نیومد 

ولی خوب چاره چیه

تصمیم گرفتم سه دنگ دیگه ی خونه رو به دامادم بفروشم

اگر بتونه بخره خیلی خوب میشه دستم برای خرید جهاز باز میشه

توکل به خدا ببینم چی میشه

عیدی و اتفاقهای دیگه

برای دختر کوچیکم عیدی آوردن عید قربان

وهمچنان عید غدیر

ما متزل داماد یه شب شام دعوت شدیم

وگفتیم حالا که به گردن مون هست و قراره یه روز دعوتشون کنیم  بهترین زمان عید غدیر هست 

و برای شام دعوت شون کردیم 

تقریبا این دعوت دومیلیون برام خرج برداشت

این ماه ماه سختی بود خیلی هزینه ها به گردنم افتاد

از جمله بیمه ی ماشین مون و اینکه دکتر برام عینک  دور و نزدیک نوشت و دو میلیونم عینک برام تموم شد

و یک چک دو میلیونی برای مبل داده بودم که مال همین ماه هست و 

تولد پسرم که هر سال  دعوت می کردم وخرج می دادم ولی امسال به دلیل کرنا نتونستم دعوت کنم

و سر خاکش یه خیرات مختصر و مفید دادیم

وقرارشد یه هزینه ای رو برای بی بصاعت ها مصرف کنیم 

سه میلیون بدهکار یه بنده خدا به نام (م ن )بودم که طلبش رو خواست و تا همین زمان به ما مهلت داد و باید بهش بدم 

خدا خودش به خیر کنه انشالله

به خدا توکل می کنم و حق یارتان

یه سری از اتفاقها

کم کردن حقوق  ما از طرف اداره  به مبلغ یک میلیون و ماه قبلش  به مبلغ پانصد هزار تومن و اعتراض من و رفتنم به محل کار همسرم  که ببینم دلیلش چیه و شنیدن یه سری از حرفهای ناراحت کننده  که مسئولش می گفت الان خیلی نمیشه حرف زد چون همسرم دیگه قیافش داشت تابلو میشدو تو اداره سر زبونا میوفتاده مصرفش بالا رفته بود و همیشه در حال چرت زد بودو اگر می رفتیم پیش رئیس حساس میشدن و به مسیولش گیر میدادن که چرا گزارش  ندادی که معتاده و می گفتن اصلا اینو چرا نگهداشتید  برای همین ما هم  دست از پا درازتر و  برگشتن حالم گرفته بود و یه ایستوزی گذاشتم  تو اینستا دختر خواهر شوهرم دید و...پیعام داد وشروع کرد پرسجو کردن گفتم مصرفش خیلی رفته بالا و اوصاع زیاد خوب نیست و محل کارشم که افتضاع 

با اجازه ی من خانوادش رو در جریان گذاشتن و اونا برای ترک دادش شروع به تلاش کردن و 

قرارشد سه شنبه ۲۳ تیر بیاد خونه مون و صحبت کنن با شوهرم.

چیدن گیلاس و دعوت بقیه برای چیدن 

گیلاسهای خونه مون رسیده شد و موقع کندنش  بود زنگ زدم و همه رو دعوت کردم که بیان بچینن 

دامام گفت بیاید خونه مون رو ببینید همین باعث دعوای و در گیریه شدید بین دختر بزرگم و داماد اول افتاد 

چرا که دخترم دوست داشت ببینه ولی دامادم اصرار داشت زودتر بره خونه ی مامانش که دعوت بود و همه ی خواهر برادراش بودن و عجله داشت زودتر بره خونه ی مامانش 

موقع برگشت برای شام رفتیم بیرون و من با دامادم یه سری صحبتها کردم که امیدوارم مفید بوده باشه



عمل زیبایی

دختر کوچیکم گیر داده عمل زیبایی انجام بده و چربهای اضافه شکم و پهلو و رون هارو برداره من اصلا موافق این عمل نبودم واز اول بهش گفتم  حاضر نیستم که کوچکترین هزینه ای برای عمل بپردازم ولی نامزدش قبول کرد و همراهیش کردوقرار شد سه شنبه ۲۴ خرداد انجام بشه و ...

برای کاشت ابرودختر بزرگم  خیلی راضی بودم ولی برای برداشت چربیها اصلا 

 وسه شنبه ۲۷ خرداد دختر بزرگم عمل کاشت ابرو داشت و باید انجام می دادن 

بنا بر این ما مجبور شدیم بریم چند روزی رو تهران منزل برادر بزرگم بمونیم 

تا هر دو تا دخترام عملشون رو انجام بدن

ماه رمضون و حرفهای دل

از عید به علت کرونا و  قرنطینه و به اصرار بچه ها تا دو ماه هیچ جا نرفتیم و در منزل بودیم 

ماه رمضون دیگه دیدم دلم طاقت نمیاره شبهای احیا بود که تصمیم گرفتم برم خونه ی دادش بزرگم 

داداشم  گفت می خوای بریم بهشت زهرا سر خاک اموات موافقت کردم  ولی وقتی رفتم پشیمون شدم  از بهشت زهرا زفتنم چون 

یه کرونایی آورده بودن نزدیک قبر پدرم

و مادر شهید بود که در اثر کرونا فوت کرده بود و  برای نماز میت چند نفری بیشتر نبودن و برادرم رفت که براش نماز بخونه

بلاخره همه ی اون افراد که اونجا بودن مشکوک بودن و می نونستن ناقل بیماری باشن 

من خیلی نگران شدم و استرس گرفتم

در هر صورت از اینکه آمده بودم تهران خوب بود و حال و هوام عوض شده بود

خدا انشالله به خیر کنه

خطر از همه دور باشه 


عید ۹۹

عید امسال خیلی متفاوت بودبا سالهای دیگه

واینجا بود که فهمیدم چرا قبل از عید انقدر حالم بده تا ۱۳ بدر ولی امسال اصلا حالم بد نبود با اینکه بیماری کرنا بود حالم از هر سال عید بهتر بود و ....

با آمدن مریضی کرنا همه قرنطینه بودن و اقوام با هم آمدو رفت نکردن و دیدو بازدید به صورت مجازی ووو انجام شد و عید رو تبریک گفتیم 

صداو سیما تلاش می کرد مردم رو آگاه کنه که تو منزل بمونیم و از انتشار این بیماری خطرناک جلو گیری کنیم و این بیماری رو با قرنطینه شکست بدیم ما هم سعی کردیم گوش بدیم و در منزل عیدرو سر کردیم 

واینکه من بلاخره بعد از چهار بار امتهان شهر دادن دقیقا روز تولد حضرت فاطمه و روز زن  که  در تاریخ شنبه ۹۹/۱۱/۲۶عیدی از خدا گرفتم و قبول شدم و مدرک رانندگیم قبل از عید به دستم رسید و دیگه با داشتن گواهی نامه استرسم کمتر شد و راحتر می نشستم پشت فرمان و ....


زیر بار رفتن...

و بلاخره بعد از 8یار امتهان رانندگی برای بار 9 قیول شدم  امتهان آیین نامه ی رانندگی رو خیلی برام مشکل بود ولی گذشت 

دندون هامم تا حدودی درست کردم  و از ضایعگی در آمد فعلا 

و نقاشی خونه مون که خیلی بچه ها گیر دادن و گفتن عید به خاطر فوت مادر شوهرم آمدو رفت داریم و برای خاستگاری دخترم وضعیت خونه مون اصلا مناسب نیست من اول خسلی پافشاری کردم که قبول نکنم ولی بعد از ایننکه وامم جور شدو گرفتم دلم گرم شد و زیر بار حرفهاشون رفتم و موافقت کردم 

قضیه اینجا تموم نشد و بچه ها روی خوش من رو دیدن برای مبلها و پرده های خونه هم نقشه کشیدن  ، و گفتن پرده قدیمی شده و میلها شکسته و حالا که رنگ زدیم اونارو هم باید عوض کنیم اول سرسختی نشون دادم و دعواشون کردم ولی مثل همیشه کوتاه آمدم و راضی شدم و در نهایت با چک و ....انجامش دادم 

و تولد داداش کوچیکم بود و داماد جدیدم رو  دعوت کرده بودن  و داماد برای اولین بار تو جمع فامیل میومد 

خدا رو شکر که همه چیز به خیرو خوشی گذشت


چند ین اتفاق اخیرا ....

تو این مدت کوتاه خیلی اتفاقها افتادو شهادت سردار قاسمی و سقوط هواپیما ی اوکراینی. و درگیری خیلی شدید با روح و ران ما و

مریضی شوهر خواهرم  و بستری شدنش تو بیمارستان  و سکته قلبی و مغزی با هم 

همینجوریشم خیلی آدم پر توقعی بود حالا دیگه بدتر شده و فکر می کنه همه باید هواشو داشته باشن 

وشنیدن خبر مریضی دختر خواهر بزرگم  نمی دونم تا چه حد میشه به حرفهاشون اطمینان کرد أخه دکترای معمولی رو قبول ندارن و بدون عکس و سونو گرافی و نمونه برداری می گن سرطان سینه داره  اول که شنیدم حالم خیلی بد شد امیدوارم که درست نباشه و همه چیز ختم به خیر بشه 

و همچنان قبول نشدن در امتهان رانندگی 

خلاصه ی کلام..

چهارشنبه اا دی خیلی حالم بد بود و فکر می کردم دنیا به آخر رسیده 

سه تا از دندونای جلوم افتاده بود و  دندون بالا آخرین دندونم  رو عصب کشی کرده بودم و خیلی درد داشت و دندون پایین آخری روکش کرده بودم 

تو امتهان رانندگی بعد از 8بار امتهان دوباره قبول نشده بودم 

و پنجشنبه یه قرار مهم داشتم با داماد جدیدم  چون تولد دختر کوچیکم بود ما رو دعوت کرده بود بیرون ومن با این بی دندونی

دیدن یه فامیل که تازه زایمان کرده بود   که نسبتا غریبه بود با این افتادن دندونای جلو یم  ، چقدر ناراحت کننده هست 

وامم نتونستم بگیرم چون مامانم که قراره ضامنم بشه شهرستان و تا یک هفته من سر کارم تا بیاد از شهرستان همه چیز آماده هست ولی ....من باید منتظر بمونم

و فکر درست کردن ماشین که دستم خالیه و جهاز وو 

در نهایت خرج دندون که انقدر گرونه بر عکس همزمان شده با خرج دندون دختر کوچیکم و خرج اضافی که برای لیرزر گذاشت رو دستم 

ووووووووو

همه و همه ی اینا باعث شد که حتی یک روز خوبی نداشته باشم و زدم زیر گربه وووو

همه گذشت و 

خیلی رو خودم کار کردم که فردا بلند میشم دیگه این حال رو نداشته باشم 

و خدا رو شکر موفق شدم

دل نوشته ...

خسته ام 

خسته از این زندگی ، از این روزایی که دوستش ندارم و باید تحملش کنم ، خسته از آدمهای زندگیم که باعث این روزهای بدم شدن هر لحظه آرزوی مرگ می کنم  پس کی تموم میشه این روزها 

حالم خوب نیست و این شعر رو همش به زبون جاری می کنم 

من به مردن راضیم لیکن نمی آید عجل 

بخت بد بین که از عجل هم ناز می باید کشید

پ . ن 

ماشینی که  بر اثر غفلت و نادونی  تازه تعمیر شده و موتورش رو  پیاده کردیم  دوباره  به خاطر بی فکری بیشعوری راننده باید تعمیر بشه و خرج رو دستمون گذاسته

همش  به این فکر می کنم که خدایا چه گناهی به درگاهت کردم که این عتیقه رو سر راهم قرار دادی و گذاشتیش تو دامن من

محرم شدن

 امروز شنبه 16آذرهست و رفتن  دخترا به تهران برای لیزر و...

وهنوز من آیین نامه رو قبول نشدم و این دوشنبه که امتهان بدم میشه برای بار چهارم 

قرار شد از طرف اداره بچه هارو ببرن مشهد ، من دو دل هستم که برم یا نرم  نمی دونم چی میشه اگه قسمت بشه و امام رضا بطلبه که میرم  

و محرم شدن دختر کوچیکم با علی یه سیقه موقت خوندیم که راحت باشن با هم میرن بیرون   ، البته هنوز به کسی نگفتیم  در مورد سیقه 

ولی ظاهرا این رابطه داره شکل جدی به خودش می گیره و هر دو به ازدواج فکر می کنن و....

توکل به خدا تا ببینیم چی میشه

خلاصه اینکه

برای بار اول امتهان رانندگی آیین نامه  رو قبول نشدم ، نمی دونم چند بار دیگه باید برم امتهان بدم ، ولی هر چند بار طول بکشه باید برم چون مجبورم  امیدوارم زیاد طول نکشه 

احتمالا دیگه دور همی نداشته باشیم چون تو دوه همی خونه ی خواهرم حرفهایی زده شد که نباید میشد و حرمتها از بین رفت که نباید میرفت 

و اینکه یه شبه قیمت بنزین رو انقدر گرون کردن که صدای مردم در آمد و شلوغ کردن و ریختن تو خیابوناااا و....

خدا کنه همه چیز ختم به خیر بشه 

و . بلاخره

خوب از دست من کاری بر نمیومد و بلاخره دخترم تصمیم گرفت با این آقا که اسمش  علی هست ادامه بده و بمونه  

امیدوارم پشیمون نشه به ظاهر آدم بدی نمیاد و اگر اخلاق منفی تو زندگیش باشه حاضره به خاطر دخترم کنار بزاره 

دخترم چندتا شرط داشت و به نظر سخت میومد ولی قبول کردو با هم ادامه دادند 

قراره با هم بیشترباشن و بیشتر همدیگر رو بشناسن 

ایدوارم همه ی جونا خوشبخت بشن و از صدقه سر بقیه دختر منم خوشبخت بشه 

وباز دختر کوجیکم و نگرانی هایش

وحالا آشنایی دختر کوچیکم با دوست پسر خدابیامورزم و نگرانی های من و محلی بودن و .....

نمی دونم واقعا ازش خوشش آمد یا خاطرات برادرش رو براش زنده می کنه در هر صورت بهش دل داده علارقم بی میلی ما ّ

نه می تونم مانعش بشم نه اینکه رضایت بدم موندم چه کنم 

نگرانم. دلم شور می زنه ولی به اجبار تحمل می کنم و صبر و فعلا چیزی نمی گم که بعدا پشیمون بشم 

اجبار در رانندگی

فردا شروع آموزش کلاس رانندگی  ، من اصلا علاقه ای به رانندگی ندارم ، نه تنها علاقه ای نیست بلکه شدیدا از رانندگی می ترسم و متنفرم 

دختر بزرگم اسمم رو بر خلاف نظرم نوشت و وادارم کرد که برم 

غیر از دختر بزرگم نه کسی می تونست من رو وادار به اینکار کنه نه حاضر بودم به خاطرش اینکار رو بکنم 

منت نمیزارم ولی تو این دنیا فقط و فقط دختر بزرگم هست که اگه جون بخواد بی برو برگرد دو دسته تقدیمش خواهم کرد

امیدوار موفق بشم و گواهی نامه ی رانندگیم رو بتونم بگیرم

یه هفته همه ی اعضای خانواده مریض شده بودیم و سر مای بدی خورده بودیم 

خدا رو شکر الان بهتریم 

خدا کنه دیگه مریض نشیم و همگی سلامت باشیم

متاسفانه

اصرار دختر بزرگم برای رفتن به کلاس رانندگی و گرفتن گواهی و   

با رو برو شدن با مخالفت شدید من 

وبلاخره تسلسم نشدن و کار خودش رو کردن و اسمم رو نوشتن  در 110 و بقیه ی ماجرا

مریضی آقای همسر

مریضی همسر و بیمارستان رفتنش توسط دامادم

همسرم زنگ زد به دامادم گفت حالم بده بیا محل کارم من رو ببر بیمارستان  وقتی رفت  گمون کردم زیادی مصرف کرده و حالش بده ولی خوشبختانه اینطور نبود و  ویروسی  بود و سرمای شدیدی خورده بود و چون سیگاری هست و ریه هاش مشکل داره باعث شد به بیمارستان و سرم بکشه 

خوب بگذریم فقط  این رو بگم مردها هم که مریض بشن  دیگه نمیشه تحملشون کرد و واقعا غیر قابل تحمل میشه 

حالا بقیه مردهارو نمی دونم ولی همسر من اینجوریه 

چند اتفاق


کار همسرم عوض شدو تو همون شهرداری ، رفت قسمت آتشنشانی و اینگونه شد که شیفتی شدو یه  شب  سر کار می ره و  دو شب خو نه هست  نمی دونم باید خوشحال باشم یا ناراحت. ، یه سری  بهتریی هایی داره و یه سری بدتری،   خوب چه کنیم بگذریم.

ما دیشب فتیم محلات به اتفاق داداشم و مامانم و حاج آقا 

برای ساختن دندون مامانم چون خیلی تعریف می کردن  هم از کارشون هم هزینه ش مناسب بود امیدوارم راضی باشه و اذیتش نکنه  خیلی برای دندونش بنده خدا اذیت شد 

روز به یاد موندنی بود و در کل با اینکه همش تو راه بودیم و خیلی خسته شدیم ولی به من خوش گذشت و بر گشتنه رفتیم قم زیارت حضرت معصومه 

کمی فقط حالم گرفته بود چون دختر بزرگم مریض شده بودو بچه هاش حال ندار بود و من تمام حواسم  به خونه بود و دلم شور می زد 


اتفاقهایی که این اواخر گذشت

خیلی در گیره نو ه هام شدم و اصلا به زندگیه خودم نمی تونم برسم .

هنوز قبر پسرم ویا بهتر بگم مادرشوهرم رو سنگ جدید نگذاشتن  و ...

امروز 27 مهر ماه و اربعین حسینی ، مادر شوهر دخترم هر سال این روز نذر داره و آش درست می کنه و دعوت می کنه 

اصلا حس و حال رفتن نیست و من می خوام بپیچونم و نرم 

دیشب خونشون بودن چون زائر کربلا بودو بت پسرش که داماد من میشه رفته بودن پیاده روی کربلا برای همین امروز نه  قصد رفتن رو دارم نه حس شو رو .......

همسرم چند روزی کارش عوض شده و شیفتی شده  و آتشنشانی یه شب سر کاره و دو شب منزل هست ّ

روزایی که نیست آرامش من بیشتره و اون روزارو خیلی دوست دارم 

جدیدن برای ماشین  شش ، هفت میلیون خرج کردم ولی باز هر روز که میاد هی می گه اینجای ماشین خرابه  و اونجا ی ماشین خرابه دیونم کرده دیگه احساس می کنم خیلی بی لیاقت و بی کفایت هست 


دنیا دار فانیست

بالاخره   مادر شوهرم بعد از تحمل این همه درد و رنج دار فانی رو وداع گفت و ما رو ترک کردو رفت 6مهر از دنیا رفت و 7مهر به خاک سپرده شد اونم تو قبره پسرم  

نمی دونم چی بگم الان که 27 مهر هست و تقریبا ۲۰ روز از دفنش می گذره بیستر پشیمون شدم که چرا اجازه دادم تو قبر پسرم دفنش کنن دلم می خواست خودم اونجا دفن می شدم و برای خودم اونجارو نگه می داشتم 

 راستش نمی دونم خودمم چی بگم 

گاهی می گم عیبی نداره گهگاهی هم حسرت می خورم که چرا....

بیمارستان

حال مادر شوهرم خیلی بده و بیمارستانه و ما تقریبا هر روز می ریم ملاقاتیش و......دکترها دیگه امیدی به زنده بودنش ندارن.طفلکی خیلی داره زجر می کشه و با مرگ دست و پنجه نرم می کنه وقتی می بینمش تو این حال اعصابم بهم می ریزه خدا کنه کفاره ی گناهاش باشه و پاک از این دنیا بره به عبارتی عاقبت بخیر بشه

  و اینکه نوه ی بزرگم امسال به پیش دبستانی میره خیلی آرزوی این روزارو داشتم و براش لحظه شماری می کردم ولی مریضی مادر شوهرم نزاش مزه شو بچشم و ...

بدهکاری مامانم رو دادم خدا رو شکر

این بدهکاری داشت هر روز سنگین تر میشد و رو دوشم سنگینی می کرد توکل به خدا راحت شدم البته با وام 

حالا از این به بعد غصه ی وام سنگینش میمونه که باید تا ۵ سال  هنچنان با سختی بدم 

رانندگی

دختر بزرگم خیلی گیر داده که برم گواهی نامه بگیرم 

هم برای اینکه کار خودش راه بیوفته و مجبور نشه برای بچه ها سرویس بگیره هم به قول خودش برای روحیه ی من خوبه و ...

اول مخالفت کردم و دیدم صدام به جایی نمی رسه و خودشون رفتم اسمم رو نوشتن تصمیم گرفتم با جدیت دوره و کلاشاشو پی گیر بشم و به خودم بگم من می تونم 

تمرین شهر رو انداختن برای 8/8 یعنی آبان 

امیدوارم موفق بشم و الان دیگه خودمم دوست دارم یاد بگیرم

امیدوارم موفق بشم و شرمنده شون نشم 

به امید پیروزی

یا حق

دفاعیه ....

دیروز یکشنبه 10  شهریور دفاعیه ی دختر کوچیکم بود و من برای اولین بار رفتم دانشگاهشون بعد از تقریبا 5 سال 

اولش استرس داشتم ولی خدارو شکر همه چیز به خیرو خوشی تموم شد 

وبا نمره ه خیلی بالا ارشدش رو به پایان رسوند 

امیدوارم تو زندگیش موفق باشه و یه کار مناسب که به روحیه ش سازگاری داشته باشه هم پیدا کنه

به امید موفقیت پی در پی 

برگشت دوباره

دختر کوچیکم دوباره به اقای ایکس رجوع کرد

طرف خیلی خیلی  التماس و اصرار کرد و دخترم دیگه کم آوردو دلش سوخت و قبول کرد 

امروز برای کار دانشگاهش رفت شهرستان و احتمال زیاد می ره و طرف رو می بینه 

موقعیتش هیچ کدومشون جور  نیست  که بخواد بمونه و ناچار دوباره باید برگرده خونه تا یه فرصت مناسبی پیدا بشه و ....

من همش براش دعا می کنم که خدا همیسه دستش رو بگیره و تنهاش نزاره 

خدایا خودت کمکش کن

تولد پسرم....

16 مرداد تولد پسرعزیزم  هست ،  و من هر سال دوره همی  فامیل رو اون روز گذاشتم و همه رو دعوت می کنم که بیان و دور هم باشیم 

به یه تیر دو نشون می زنم 

امسال اگه خود روز تولدش می خواستم مراسم بگیرم میشد چهارشنبه شام ولی چون وسط هفته بود و چون اکثرا سر کار می رفتن و جور در نمیومد گفتم پنجشنبه بگیرم 

ولی پنجشنبه هم خواهر و خواهر زادم کلاس داشتن و نمی تونستن از کرج بیان و یکی دیگه از خواهر زادم هم نوبت دکتر داشت و دادش کوچیکم هم  ماموریت بود و من ترجیع دادم جمعه نهار بگیرم که همه باشن 

از بد روزگار دامادم جمعه شیفت بود و ناراحت شد و بهش بر خورد که چرا بهش اهمیت ندادم و یه روز ننذاشتم که اونم باشه

ولی خوب چه کنم هر کار کردم جور در نیومد دیگه

یا باید انتخاب می کردم اون باشه و بقیه نباشن یا بقیه باشن و اون یه نفر نباشه

در هر صورت من جمعه گرفتم و دامادمم بهش بر خورد در حالی که خودش اصرار کرد که عیبی نداره بگیر 

بگذریم 

گرفتیم و خیلی خوش گذشت و تقریبا بیشتر فامیل بودن 

خلاصه مطلب...

دخترم برای همیشه دور و بر میلاد  رو خط کشید و فهمید که به هیچ عنوان نمی تونه با همچین آدمی نه زندگی حتی دوست بشه پس پروندشون همینجا بسته شود و تموم شد خدا رو شکر 

من چله گرفته بودم برای اینکه خوب یا بد تکلیف این قضیه روشن بشه  هر چی خیر و صلاح هست بشه و خدارو شکر که تموم شد

خوب اسباب های دخترم رو  هم آوردیم و تقریبا جا بجا شون کردیم و اتاق دخترم آماده شد دیگه 

اون بنده خدا هم که گفته بودم   خیلی پا فشاری و اصرار  کردو و از هر راهی که بلد بود زورش رو زد که دوباره رابطه شون ادامه پیدا کنه و دوباره با هم باشن 

فعلا دخترم راضی شد و جوابش مثبت هست ولی هنوز هیچ اقدامی انجام ندادن  و مهرم نشدن 

تا خدا چی بخواد و چی بشه 

توکل به خدا

اسباب کشی

خدا رو شکر کار اسباب کشی تموم شد و غروب  چهارشنبه ساعت ۱۱/۵ شب راه افتادیم و  پنجشنبه  صبح وسایلهارو جمع کردیم و غروب پنجشنبه راه افتادیم  و  صبح جمعه رسیدیم ، و انقدر خسته بودیم خوابیدیم و ساعت ۹ صبح بیدار شدیم و وسایلهارو پیاده کردیم و ....

انتظار نداشتم صحیح  و سالم  برسیم چون همسری خیلی بد رانندگی کرد و جون مون رو به لب مون رسوند

چند جا مرگ رو به چشمم دیدم ، یه بار انقدر خطرناک  بو د که با دادو بیداد من زد کنار و یه نیم ساعتی خوابید ، یعنی انقدر خوابش میومد که  کنار زدن همان و خوابیدن هم همان

یه بار سنگین از رو دوشم برداشته شد  و بلاخره همه چیز تموم شد و به خیر 

بازگشت به .. ..

بلاخره تکلیفش با خودش و میلاد روشن  شد

با هم یه سفر کوتاه داشتن دخترم باید می رفت شهرستان برای  کارهای دانشگاهش. ، با هم رفتن ولی وقتی برگشت خیلی ناراضی بود و گفت که اصلا و ابدا به درد هم نمی خورن و همون روز که بر گشتن همه چیز رو تمام کردن  

الان در حال رو براه کردن یکی از اتاقهای من هست که رنگ بزنه و آمادش کنه که وسایلهاشو برای همیشه دیگه بیار خونه ی ما

همیشه قبلا می گفت دیگه بر نمی گرده پیس ما ولی ظاهرا تصمیمش عوض شده 

حالا ما امشب یا فردا شب که۲۶ تیر ماه هست تصمیم گرفتیم بریم وستیلهاشو جمع کنیم بیاریم 

احتمال زیاد تا جمعه میاریم و شنبه به بعد می چینیم

بله و این شروع یک پایان 

برگشت به منزل بعد از ۵سال زندگی مستقل داشتن

کمی سخته  ولی  امیدوارم قابل تحمل باشه براش


بیش از یکماه

الان دخترم بیش از یکماه هست که می ره سر کار 

خدا رو شکر همه چیز خوبه و رو براهه ، 

بچه هاش پیش من هستن و من دیگه دارم با شرایط موجود کنار میام و عادت می کنم

اولین حقوقش رو گرفت کلی کیف کردیم حقوق خوبی هم گرفت بالای ۳ میلیون البته چون مشاوره هست  تقریبا حقوق یه دکترا رو بهش می دن

در کل ما راضی و خوشحال هستیم

خدا کنه دانشگاه موفق بشه و به درس خوندنش ادامه بده

چون هم تو حقوقش تاثیر داره هم برای موندن این کار بعد از دو سال 

امیدوارم همه چیز به خوبی پیش بره 

توکل به خدای بزرگ و مهربون ، خدایا کمکش کن لطفا

مشهد

ما دوشنبه آمدیم مسافرت مشهد با دوتا داداشام و زن داداشام و بچه هاشون و با دوتا از خواهر زاده هام

حال مادر شوهرم خوب نبود و بیمارستان بستری بود 

دو دل بودم که بیام باهاشون مشهد یا نه  ، دل رو به دریا زدم و آمدم  خدا رو شکر که خوش گذشت تا حالاش و از این به بعد هم به لطف خدا انشالله خوش بگذره

خدا قسمت همه ی علاقه مندان بکنه زیارت امام غریب خیلی با صفاست

خدا حاجت دل همه رو هم بده انشالله

شروع یه زندگیه جدید

دختر کوچیکم حالا که از آقا مجید جدا شده با میلاد دوستیش رو محکم تر کرده ، و برای اینکه رابطه ی سالم تری داشته باشه سیقه کردن و قرار شد یکماه خودشون رو محک بزنن

خیلی مستحذل هستم  ، برای میلاد چله گرفتم 

اگه قراره با هم بمونن که هیچ و گر نه یه جوری از دخترم  دل زده بشه و بدش بیاد که دیگه اسم دخترم رو به زبون نیاره و بره دنبال سرنوشتش  و زندگیش و  ، وقتش رو حدر نده 

خدا عاقبت همه مون رو ختم به خیر کنه 

و دخترم رو هم کمک کنه و تنهاش نزاره

قضیه ی سیقه رو هم هیچکس جز من و خواهرش نمی دونه و قرار نیست هم به کسی بگیم

خدایا آخرش خوب تموم بشه  ، خودت کمک مون کن

بحتث من و مامانم تو روز تولد داداشم

پنجشنبه  ۲۳ خرداد تولد داداش بزگم بود و قرار شد براش تولد بگیریم 

پارک دم خونشون بود و خانم برادرم همه رو دعوت کرد و تدارکهای لازم رو دید

عمه خودم هم بدون دعوت آمده بود ، خیلی سعی کردم جلوی خودم رو بگیرم  و جلوی عمه و حاج آقا با مامانم دهن به دهن نشم ولی ولی  متاسفانه نشد و در نهایت دعوای جرو بحث بدی بین من و مامانم پیش آمد ،

به طوری که از رفتنم پشیمون شدم و گفتم کاشکی هرگز نمی رفتم

مامانم خیلی حساسیت های بیخودی و اضافی داره که با رفتاراش منجر به اینگونه برخوردها وووو میشه دیگه

روز بدی بود و تا مدتها حالم بد بود و اون شب هی از خواب می پریدم ویاد اون بحث میوفتادم و ناراحت بودم

فردای اون روز گفتم برم کوه از بهانه ی چیدن سبزی کوهی و آویشن حالم خوب بشه و با آقای همسر و دختر و دو نوه ی شیرین زبونم رفتیم نرسیده به امام زاده هاشم و کمی آویشن چیدیم

امیدوارم دیگه انگونه اتفاقها تو زندگیم نیوفته و روز بد تو زندگیه هیچ کس نباشه

این نیز بگذرد ، بیبخیال بابا


اتمام رابطه

اقای ایکس  ،  فردای عید فطرا مدو با دخترم صحبت کرد و لی هیج فایده ای نداشت و دخترم قبول نکرد برای ادامه ی این رابطه 

هر چی اسرار و پا فشاری کرد بازم دخترم راضی نشد

نمی دونم بینشون چه حرفهایی شد و چی گذست که دخترم دیگه اصلا تحت هیچ شرایطی قبول نکرد

ولی اسرار و پافشاری این اقای ایکس   خیلی خیلی زیاد بود

و من برای دومین بار خورد شدن یه مرد رو به تمام معنا دیدم

گویا خودس فهمیده بود چه اشتباهی کرده ، چون دخترم گفت به خاطر خیانت دیگه حاضر به برگشت نیستم دیگه مثل موس شده بود ،  بگذریم

اقای ایکس برای برقراری این رایطه خیلی تلاش کردو با منم خیلی صحبت کرد ، اما از دست منم کاری ساخته نبود ، و دخترم خودش باید تصمیم می گرفت

دخترم یا خیلی صبر می کنه و ندید می گیره ولی وقتی به سین اخر بزنه دیگه دلش به رحم ننیاد و راضی نمیشه

بله بلاخره این رایطه همینجا به پایان رسیدبه امید روزهای بهتر وقشنگتر

صحبتهای بی نتیجه

رفتن به شمال اخر ماه رمضان و بودن عید فطرو چند روز بعد از عید

صحبت کردن اقای ایکس در رابطه با ادامه ی ارتباط شون با دخترم

مخالفت شدید دخترم با ادامه ی این رابطه

ایندفعه من تنها امدم پیش دخترم شهرستان به نیت استراحت و خستکی در کردن ، بد نبود خوش گذشت

چشمم اب نمی خوره که صحبت امشب به نتیجه برسه 

فقط خدا کنه که خیلی بد نشه

قرار شده ساعت ۱۲ شب به اونور بیاد

کمی استرس دارم نمی دونم چی باید بهش بگم

خدا کنه زود بیادو بره چون برای فردا صبح ساعت ۶ بلیط گرفتم و الانم خوابم میاد

اگه قرار نبود الان بیاد من خوابیده بودم چون خیای خسته هستم

به امید اینکه همه چیز خوب پیش بره

سر کار رفتن دخترم

کار دختر بزرگم خدا رو شکر درست شد بعد از دو سال دوندگی کردن و مدارک بردن گذاشتن تو اداره ، شبکه ی بهداشت

یازدهم و دوازدهم اردیبهشت بود که بهش زنگ زدن گفتن بیا و مدارک بیار

از ۱۴ اردیبهشت رفته یه دوره ی چند روزه دید و راه و چاه کار رو یاد گرفت و مدارک لازم رو برد و از۲۲ اردیبهشت سال ۱۳۹۸ رسما شروع به کار کرد

چون نمی دونست و خیلی ناگهانی بهش خبر دادن و دخترم از قبل برای   جمعه  و شنبه قرار شمال رو گذاشته بود برای همین خیلی سختش بود که بگه بهش اجازه بدن برای شنبه  با هزار زور و زحمت به خودش فشار اوردو مرخصی گرفت برای شنبه ۲۰ اردیبهشت

و بعد که از شمال ببرگشت دیگه رسما رفت سر کار با دلشوره و استرس و همه چیز جدید و اینم نا وارد

بلاخره بعد از چند روز  به مرور از استرسش کم شد  ، خدا رو شکر الان راضی و خوشحاله  ، من از خوشحالیش لذت می برم و کیف می کنم

هنوز اولین حقوقش رو نگرفته که بهش مزه بده و از کارش لذت ببره

منم از این به بعد زود به زود می تونم بیام پست بزارم و به وبلاگم سر بزنم 

چون گوشی بدستم رسید ،دخترم گوشی جدید گرفت و گوشی خودش رو به من داد 

قبل از اون من گوشین از همین معمولی ها بود و با لب تاب باید می رفتم وبلاگ برای همین خیلی سختم بودو شرایطم جور نبود

تازه وقتی همسرم بود که اصلا نمی تونستم سمت این چیزا برم

ولی الان خیلی خیلی راحت شدم ،بی نهایت لذت می برم از شرایط موجود

دوست ناباب و حماقت دخترم...

دیشب دختر کوچیکم تو واتساب یه پیغام صوتی گذاشت ؛ وقتی گوش کردم حالم خیلی بد شد ؛ به بهانه ی بردن بچه ها به  حمام رفتم و یه دل سیر گریه کردم و خودم رو خالی کردم 

بله دختر کوچیکم  خیلی باعث آزار و اذیت من میشه و خیلی از دستش حرص می خورم 

خدا کنه زودتر مرداد ماه بیاد و دانشگاهش تموم بشه و برگرده  ؛ پشیمون شدم فرستادمش شهرستان دور دانشگاه آخه اصلا جنبه شو نداشت 

اول اینکه بعد از گذشت یکسال و چند ماه  آشنایی  سر یه قضیه بیخودی با اقای x مشاجره کردو زمزمه ی جدایی راه انداخت اون بنده ی خدا چیزی نگفت جز حقیقت ؛ بهش گفت دگمه ی مانتو  رو ببند چون نگاها نا پاکن و من  رو عذاب می ده  ؛ همین دلیل جر و بحث شون شد

و بدتر از این جدایی ؛  شروع دوباره ی دوستی با یک دوست قدیمی به نام سیما شد 

که خیلی ناراحت کننده هست و تقریبا یکسال و نیم بود که قهر بودن   آخه اون  دختری  واقعا بد دهن و بی حجاب و بی بندوبار و بی نماز و بدون قید و بند وووووو

وقتی با آقای ایکس بود خیالم جمع بود که اون بنده خدا آدم معتقد و چهار چوب داره و اهل خدا پیغمبر و اهل نمازه

کم کم دخترم داشت تعقییر می کرد که سرو کله ی این عوضی پیدا شد 

امروز با خودم عهدی کردم اگر در توانم باشه و محبت مادران باعث خیلی چیزها نشه اون عهدهارو انجام می دم

اگه دخترم بخواد با اون دوستیشو ادامه بده باید قید خیلی چیزهارو بزنه از جمله قید من رو

دیگه براش دعا نمی کنم و چله نمی گیرم  و دیگه مثل قبل باهاش رفتار نمی کنم خیلی سردو بل اجبار جواب حرفهاشو می دم 

دیگه تا جایی که امکان داره براش مایه نمی زارم فقط در حده رفع نیاز 

آخه دیگه کوچیک نیست نباید دیگه اشتباه کنه باید از زندگیه گذشته ش درس بگیره و خطا نداشته باشه باید از تجربه ی خودش و دیگران استفاده کنه

از دیشب تا حالا حالم خیلی بده ؛ الانم که بهم زنگ زد دوست نداشتم باهاش صحبت کنم و بهش اس دادم که دستم بنده بعد باهات تماس می گیرم حال و حوصله صحبت کردن باهاش رو ندارم

به امید روزی که سر عقل بیادو بفهمه ؛ شاید اون روز خیلی دیر باشه و من دیگه زنده نباشم که ببینم

در کل اصلا ازش راضی نیستم

ای کااااااااااااااااااااااااااااااش 

ای کاااااااااااااااااااااااااااااش 

ای کااااااااااااااااااااااااااااش

دیگه حرفی ندارم

جشن شادی و ....

18 فروردین عروسی دختر خواهرم بود و به دلایلی اون مراسم رو تو سفره خونه ی سنتی گرفتن و مهمونای محدودی داشتن و مردو زن قاطی بودن و قرار بود یه شام بدن

ما از همین خانواده دوتا مراسم دیگه اینجا برقرار بود و یه عقد پسر همین خواهرم یه مراسم دیگه عقد خود همین دختر خواهرم و خیلی ساده و مثل یه مهمونی دور هم جمع شدیم و پذیرایی شدیم و شیرینی و چای و میوه و شام وبعد تمام 

 ایندفعه هم فکر کردیم مثل قبل ترهاست ؛ اما کاملا اشتباه کرده بودیم و کمی بعد از ورود عروس و داماد آهنگی و مردها شروع کردن به رقصیدن و بعد کم کم بچه ها و در انتها دختر ها جو زده شدن و دختر ها هم با پسرها شروع به رقصیدن کردن البته خیلی طول نکشید و زود تمامش کردن ولی طوفانی به پا شد و  این مراسم با حاشیه ی زیاد به پایان رسید و بعضی ها که توقع این مراسم رو نداشتن شاکی شدن و اعتراض کردن 

خدا رو شکر که دختر بزرگ من اصلا اونجا تو اون جمع نبود و اگر هم بود اهل این صحبتها نبود و نمی رفت جلو و دختر کوچیکمم  که خیلی اهل این حرفهاست چون فیلم برداری به عهده ی اون بود و داشت فیلم می گرفت نتونست بره جلو 

وگر نه حالا حالاها داستانها داشیم و بحثها و انتقادها

در کل به من خیلی خیلی خوش گذشت چون بعد از گذشت 8/9 سال این اولین روز بود که غمها و غصه هام رو به فراموشی سپرده بودم و برای مدت کوتاهی از ته دل شادی کردم 

البته گمونم شباهت اخلاقی و رفتاری زیادی  تو این  شاه داماد و پسر خدا بیامورزم می دیدم  و حتی تو نگاهش و حالت چشماش در بعضی اوقات و این شباهت علاقه ی من به این داماد عزیز رو 100 برابر کرده  که هر چی خاک اون خدا بیامرزه عمر این داماد باشه  انشالله

انشالله همه ی جونها خوشبخت و عاقبت بخیر بشن 

الهههههههی آمین

شاید این شادی از اونجا سر چشمه گرفته باشه و تو زمیر نا خداگاه من تاثیر گذاشته باشه 

بگو مگوی مادر و دختر

با دختر بزرگم یه بگو مگویی داشتم خیلی دلم شکست و از دستش ناراحت شدم حرفهایی بهم زد که اصلا خوش ندارم تکرارش کنم و هر چی گفت سکوت کردم 

سکوت و سکوت در جواب حرفهاش خیلی حرف داشتم که بزنم تمام صحبتهاش یه جوری بود که  می تونستم  برای هر مطلبش یه روزکامل  جوابم بدم بهش ؛ ولی چون دلم نمی خواست رابطمون خراب بشه سکوت کردم یقینن اگه جواب می دادم اونم ساکت نمی نشست و برای توجیح کردن خودش و شوهرش حرفهایی می زد که حرمتها شکسته میشد و احترامات از بین می رفت  ؛ آخه ما تو یه خونه زندگی می کنیم و باید بیشتر از بقیه مراقب رفتارهامون باشیم 

جالبش اینجاست که سر یه چیز مسخره شروع شد ( سر آبلیمو باورتون میشه )

خیلی حفها که انتظار شو نداشتم زد و خیلی بی انصاف و غیر منطقی برخورد کرد و دلم رو شکوند هرگز و هرگز حرفها و رفتارهای اون روزش رو فراموش نمی کنم 

 

مهمون دوره ای

قراره پنجشنبه  اول آذر مهمون دوره ای خونه ی خواهرم که در نزدیکی ما  هستن  برگذار بشه 

زن داداشم که یه پسر دانشجو داره  و یه دختر دم بخت و یه پسر دیگه که هنوز دوره ی ابتدایش رو تموم نکرده حامله هست ؛خیلی ابراز خوشحالی می کنی ؛ آنطور که اگه گسی ندونه   میگه بنده خدا حتما  اجاقش کوره و هرگز بچه دار نمیشده که حالا یک ماهم نشده تمام عالم و عالمیان رو خبر کرده  ؛ خوب بگذریم  

دختر کوچیکم مجدد زندگی با آقای ایکس رو تمدید کرد و داره ادامه می ده فعلا زندگیشو و خدا رو شکر مشکل خواصی نیست فعلا

به  امید روزهای قشنگتر و شادتر 

یا حق

هفتمین سالگرد پسرم

الان تقریبا همه چیز خوبه هر وقت همه چیز خوب میشه من می ترسم چون یه جور زد حال می خورم و یه جورایی بهم می ریزم

یه اتفاق ممکنه یه جوری زندگی تو بهم بریزه که اصلا انتظارش رو نداری و باورش برات سخته

13 مهر که  هفتمین سالگرد فوت پسرم بود یه متنی رو به دختر کوچیکم گفتم آماده کنه بزاریم تو گروهای تلگرام  فامیل و آشنا ووو

تا یه فاتحه ای خونده بشه و نثار روحش کنن از جمله این  متن رو همراه عکس فرستادیم برای یکی از دوستای صمیمیه پسرم که ای کاش نمی فرستادیم 

فرستادن همان و پیغام و پسغام  ناخواسته بین این دوست پسرم و دختر کوچیکم که شوخی شوخی و چند تا سوال و صحبتهایی از خاطرات گذشته و حس مشترک بین این دو و پسرم که هر دو خیلی خیلی نزدیک بودن به پسرم و خاطرات خوبی داشتن داشت مشکل ساز میشد که خدا رو شکر به هر طریقی جلوش فعلا گرفته شد

در حالی که دوست صمیمی پسرم خیلی فهمیده و با شعور و خوش زبون و خوش صدا و تو دل برو  همه چیز تموم در نظر ما بود ؛ خارج از تصور ما زد حال زد و آنچنان حالی از ما گرفت که نگو و نپرس البته شایدم ما داریم اشتباه می کنیم و قضیه آن طور که ما فکر می کنم نباشه ؛ خدا عالمه؛قضاوت از راه دور اصلا درست نیست 

در هر صورت فعلا زندگی ما برگشت رو روال قبلی و  عادیه خودش ؛  تا خدا چی بخواد 

امیدوارم هر چی خیر و صلاح هست پیش بیاد 

خداوند به همه ی ما کمک کنه

الههههی آمین

معموریت

رفتنه همسر به شمال برای معموریت از طرف محل کارش شبانه و....

این خیلی بده که  یه روز همسرت نباشه و تو اون روز احساس آرامش کنی و خوشحال باشی

چقدر بد و چه ناراحت کننده؛ آدم باید با بودن همسرش آرامش داشته باشه و خوش ولی متاسفانه من 

انقدر اذیتم می کنه که نیست حالم خیلی خوبه؛ دیگه واقعا به زور دارم تحملش می کنم و هیچ علاقه ای نسبت بهش ندارم

اعتیادش زیاد شده و سیگارش بیشتر شده ؛ جنسها کرونه خرجش جواب دخلش رو نمی ده همش کم میاره و به من فشار میاره

منم دیگه سنم رفته بالا دیگه تحملم کم شده حال و حوصله خودم رو ندارم چه برسه به اون

به امید روزهای بهتر که اگه این امید نبود زندگی چقدر سخت می شد 

من الان تو این سن باید به آخرت فکر کنم اما به امید آینده زندگیم رو می گذرونم چقدر خوش بینم

یا حق

تعقییر و تحول

یه تعقیر و تحولی تو دختر کوچیکم اتفاق افتاده 

برای من خیلی جالب و زیبا بود این تعقیروبه یاد موندنی و دوست داشتنی

از وقتی که با این بنده خدا وارد رابطه ی جدید شده خیلی بهتر شده خلق و خوش و رفتارش ؛  البته خودش که می گه وضع مالی تو رفتارم تاثیر می زاره ؛حالا هر چی که هست بهتره مخصوصا اینکه این بنده ی خدا چهار چوب داره و خدا بیغمبر سرش میشه و اهل نماز و روزه و گناه نکردن و محرم نامحرمیه

در ضمن این چله هایی که به نیت دختر کوچیکم می گرفتم خدارو شکر جواب داد و دخترم دوباره شروع کرد به نماز خوندن و رعایت حجاب کردن و کمتر آرایش کردن 

ومن از این قضیه خیلی خوشحالم ؛ امیدوارم موندگار باشه و دلش رو نزنه

کاری هم که قرار بود مشهد براش جور بشه درست نشد حالا چه حکمتی درش بود والا نمی دونم  ؛ الله و اعلم ؛ خیلی امیدوار بودیم و فکر می کردیم صد درصد جوره با این پارتی گردن کلفتی که داشتم تقریبا جور نشدنش غیر ممکن بود ولی متاسفانه ممکن شد و در کمال نا باوری بهم خورد و جور نشد 

کارشناسی خیلی از دخترم انرژی می گیره و رفت و آمد برای دانشگاه یه موزل بزرگ شده اگه خدا بخواد سال دیگه همین موقع تموم میشه 

امیدوارم موفق باشه چه تو تحصیل و چه تو زندگیش

تولده پسره عزیزم

دوشنبه شب سالگرده تولد پسرم بود  ؛پسری که خدا نخواست پیشم بمونه و ازم گرفتش 

من خیلی بدم میاد از سالگردش ولی تولدش رو دوست دارم و برام مهمه

برای همین دور همیه فامیل رو روز تولده پسرم قرار دادم و گفتم همه همون روز خونه مون جمع بشن 

مهمونی خیلی خوش گذشت و تقریبا همه ی اقوام که می خواستم آمده بودن 

پسرم اصلا تو خوابم نمیاد منم خیلی از دستش ناراحت شدم بهش گفتم فرصت داری تا روز تولدت یه نشونی که من رو راضی کنه از خودت به من بدی یا بیای تو خوابم یا تو خواب کسی دیگه و بگی این پیغام رو به مامانم برسون ؛ بلاخره یه چیزی که من رو راضی کنه و گر نه با هاش قهر می کنم 

فردای تولدش ترکوند ؛ ترکوندا همچنین که شوکه شدم  و هنوزم تو شوکم 

نه فقط من رو بلکه خواهرهراش رو مخصوصا خواهر  کوچیکش  رو از این رو به اون رو کردو هنوز تو شوکه

شاید خدا بخواد و یک تلنگر باشه براش و دوباره مثل گذشته بشه و نمازم و روزه و بقیه ی مسایل مثل حجاب و آرایشش وووووو

خیلی امیدوارم منم همیشه براش چله می گرفتم و نذر و نیازو دعا زیاد براش می کردم خدا کنه که به راه آمده باشه

به امید حق


اوضاع بهتر شده ...

خوب چندماهی از رابطه ی دختر کوچیکم با اقای ایکس  گذشته به مشکلی بر نخوردن خدا رو صد هزار مرتبه شکر 

رفتار دخترم  احساس می کنم خیلی بهتر شده ؛ از اون پرخاشگری بیخودو بیجهت در امده 

وضع آرایش و لباس پوشیدنش و حجابش خیلی بهتر شده 

گمونم مدیونه این اقای ایکس هستم چون دوست نداره ؛  دخترم هم بیخیال  آرایش و ....شده

دخترم خیلی روحیش حساسه و دوست داره تو زندگیش آرامش باشه برای همین خیلی سازگاریش بالاست و خیلی ملاحظه می کنه با طرف مقابلش خیلی راه میاد 

به واسطه ی این اقای ایکس یه پیشنهاد کار رسمی بهش شده و دنیال این کار رو گرفت و در آزمون شرکت کرد نتیجه ی آزمون شهریور معلوم میشه 

ظاهرا اون واسطه ای که قراره کارش رو جور کنه خیلی خرش می ره توکل به خدا ما هم خیلی دعا می کنیم که جور بشه براش نظر کردم 

البته اگه جور شه مشکلات خودشو داره ولی می ارزه 

هنوز یه سال از دانشگاهش مونده که ارشد بگیره ولی اگه کار جور بشه باید بره مشهد برای کار 

جا به جایی منزل و ادامه ی دانشگاه که چه جوری  رفت و آمد کنه خودش یه موزلی شده 

ولی راضی هستیم سختیش موقتی هست و امیدوارم جور بشه و در آینده زندگیه خوبی داشته باشه 

انشالله همه ی جونا موفق و خوشبخت بشن از جمله دختر من

البته منظورم خوشبختی ازدواج نیست موفق بودن تو شغل و تحصیلات هست 

چون دخترم اصلا بچه دوست نداره من بهش توصیه می کنم هیچوقت ازدواج نکنه 

ازدواج یعنی درد سر یعنی گرفتاری یعنی محدودیت یعنی مسولیت 

ازدواج موقعی خوبه که عاشق بچه باشی و قصد بچه دار شدن 

وگر نه به نظرم در غیر این صورت حماقته 

خدا راههایی گذاشته که تو از زندگی لذت ببری و تنها نباشی و گناه هم نکنی و اذیت هم نشی 

یا حق

سفر خارجه....

چند روزیه که حال روحیم زیاد خوب نیست زیاد حال و حوصله ندارم

برادر  کوچیکم از وقتی که زن گرفته کاراش خیلی رو مخمه و باعث ازارو اذیتم میشه و هی ازش دور میشم و فاصله بین مون میوفته و هی ازش نا امید میشم و ...........

برادرم چها شنبه تو تلگرام  تو گروه گذاشت ما داریم می ریم سفر خداحافظ همین ؛ براش گذاشتم خیره انشالله کجا قراره بری گفت گرجستان و ........

جمعه اول تیر قرار بود که برن و یه روز جلو تر خبر داد حالا ما تا شمال می خوای بریم یک ماه زودتر به همه اعلام می کنیم که هر که دوست داره بیاد ما جا داریم بهمون خوش می گذره به همه خبر می دیم ولی در واقعیت شاید سختمون باشه چون هوا خیلی گرمه و مجبوریم تو خونه هم حجاب کنیم ولی با این حال می گیم به همه و ......

اتفاقا از قضا ما ایندفعه هم همین کار رو کردیم  آخر اردیبهشت گفتم تو گروه که ما آخر خرداد می ریم همه هماهنگ کنید بیاد و....

و دقیقا چند روز مونده به سفر برادرم  آمده بودن منزل ما با برادر بزرگم و مادرم و حاج آقا (همسر مادرم  ) اخه مادرم تقریبا یک ساله تجدید فراش کرده بعد از 10 سال تنهایی 

بله می گفتم دور هم که بودیم  صحبت مسافرت شد و بهش گفتیم که شما هم با ما میاید یا نه ؛ گفتن نه بچه کوچیکه و اذیت میشه بازم نگقتن اگه خدا بخواد و جور بشه ما تو اون تایم نیستیم می خوایم بریم سفر خارج  ؛ به نظرم خیلی بی انصافیه که انقدر پنهون کاری  آخه برای چی نمی دونم

بله آقا با دوتا خواهر زنهاش و مادر زنش می خواست بره همه ی اونا در جریان بودن و فقط ما غریبه بودیم

خدا شاهده وقتی فهمیدم دارن می رن انقدر خوشحال شدم که نگو ولی به ما نگفتن شون دو دلیل بیشتر نداشت یا ما رو آدم حساب نکردن یا غریبه دو نستن

آخه سفر خارج که بی موقدمه نیست بلاخره زمان لازم داره پاسپرت می خواد و.....چرا می گه چون قطعی نبود نگفتم

بعد که بهش زنگ زدم گله کردم میگه من تا چیزی جور نشه صد در صد نشه نمیگم و قطعی نشه نمی گم ؛ پس به مادر زن و خواهر زنهات  چه جوری گفتی و با هم رفتید خوب به ما هم همون موقع که به اونا گفتی می گفتی بعداگه جور نشد می گفتی جور نشد همه ی این رفتارها رو زنش بهش یاد می ده

سال تحویل و سیزده بدر

دخترم کوچیکم خیلی تصمیمهای خاص تو زندگیش می گیره که هیچکدومشون مورد تایید من نیست ولی مجبورم باهاشون کنار بیام

یه زندگیه جدید رو شروع کرد که منتظر تایید من یا راضی کردن من نبود ولی من رو در جریان گذاشت

در هر صورت سال تحویل 97 و همچنین سیزده بدره سال97 رو در مشهد سپری کرد

خوب یا بدش رو نمی دونم ؛ خودش می دونه و خدای خودش

خیلی ادعاش میشد سال تحویل براش خیلی مهمه ولی ترجیع داد در کنار ما نباشه و....

امیدوارو خوش باشه و موفق هر جا که هست ودر کنار هر کس که هست

آنچه در اوایل سال 97 اتفاق افتاد و خدا تا انتها به خیر کنه.....

اینم از امسال عید ؛ تموم شد رفت پی کارش ؛ چقدر استرس ؛چقدر دلشوره ]چقدر حال بد ؛ وچقدر بدو بدو که یادش میوفتم حالم بهم می خوره

خدارو شکر گذشت  بد یا خوب تموم شد

روزای اول عید بود که با دامادم میونمون بهم خورد ؛سر چیزه گوچیک که عواقب بزرگ در بر داشت و منو باز همچنان مثل گذشته ازش دورترو دورتر کرد

ماشینش رو از روی پل همسایه می آورد جلو در بهش گفتم جلو همسایه این کارو نکنه چون پل سیمانی بود و بر اثر آمدو رفت ماشین دامادم ترک خورده بودو داشت می شکست گفتم اگه همسایه ببینه شاکی میشه همین رو بهونه کردو با هم کم کم رابطه مون شکر آب شد تا اونجا که حتی تا چشم تو چشم نمی شدیم به هم سلام نمی کریم

وچون قرار بود برای مسافرت عید با هم بریم شمال دخترم خیلی ناراحت بودو گفت کوفتم کردید شما دوتا عیدرو

شب تصمیم گرفتیم با دختر کوچیکم وباباش با ماشین خودمون بریم به دختر بزرگم گفتم برو آماده شو به شوهرت بگو با هم بریم ؛ولی چون خیلی بین مون بالا بود موقعی که من اون حرف رو بهش زدم  موقع رفتن تهران و کرج و دیدو بازدید عید بود تا آخر شب یعنی تقریبا یک شب با هم بودیم و هی چیزی پیش میومد و استحکاک بین ما بیشتر و بیشتر میشد و ما با هم بدتر و بدتر میشدیم و یه کاری کرده بود که من تصمیم گرفتم دیگه تو ماشینش نشینم  این بود که به دختر بزرگم گفتم می ریم مسافرت اما به شرط اینکه ما با وسیله ی خودمون شما هم با ماشین خودتون

دامادم قبول نکردو گفت اینجوری مسافرت حال نمی ده  از اونجا که ما هم زیاد اهل مسافرت نیستیم و به خاطر دخترم و نوه هام داشتیم می رفتیم دیگه منصرف شدیم و نرفتیم و فردا صبح گفتیم بیدار شدیم می ریم بهشت زهرا اهل قبور که خیلی وقته نرفتیم

بله وقتی رفتیم بهشت زهرا و چند جا دیدن تا بعد از ظهر کشید که دیدم دخترم زنگ زده که ما وسایل گرفتیم داریم می ریم شمال ولی خیلی ناراحت و برزخ

مطمعن بودم بدون ما زهرمارش میشه و اصلا بهش خوش نمی گذره که هیچ برگرده دیگه نمیشه تحملش کرد

دو دل شدم به دامادم زنگ بزنم  یا نه به دخترم تماس گرفتم گفتم می خوام به شوهرت زنگ بزنم گفت نه آخه اخلاق دامادم یه جوریه که کوتاه بیای سریع پر رو میشه و فکر می کنه حق با خودشه

شوهرم و دختر کوچیکم که با هم بودیم هم گفتن نه نباید زنگ بزنی ؛چندین با ر این عمل تکرار شد و هر دفعه من رو منصرف می کردن و مانع زنگ زدن من میشن تا اینکه دل رو به دریا زدم و برای بار چندم خودم رو کوچیک کردم و شماره ی دامادم رو گرفتم

بهش گفتم داری می ری سفر ؟تنها تنها میری ؟باشید ما نزدیکیم الان می رسیم باهاتون میایم ؛شوهرم هم لج کرده بود که نمیاد تو ماشین اون نمیشینه و اصلا دیگه با ما نمیاد و منم باید این خفت و خواری رو می پذیرفتم رو خودم رو کو چیک می کردم و به خاطر دخترم تو ماشینش میشستم باهاشون همسفر میشدم

موند و ما هم رسیدیم و باهاشون هم سفر شدیم

جوری رفتار کردم که انگار هر گز اتفاقی بین ما نیوفتاده

اگه به خاطر دخترم نبود کاری می کردم از اسم مادر زن حالش بهم بخوره دیگه حاضر نشه اسمم رو به زبون بیاره

همه ی مطالب رو نه میشه گفت نه میشه نوشت ولی اون روز خیلی اتفاقها بین ما افتاد و خیلی حرفها گفته ش و خیلی حرمتها شکسته شد

روز خیلی بدی بود و بیاد موندنی و هر ساله این عید ما رو دامادم خراب می کنه و هر سال تکرار میشه چون ما با هم چند روز اول رو  قرار می زاریم و عید دیدنی می ریم

اگر عمری باقی بودو اگر بشه و مشکلی پیش نیاد و خدا بخواد سال آینده دیگه با هم دیدو باز دید عید نمی ریم خودمون می ریم که دیگه اینجور مسایل پیش نیاد

مهمونی دورهای

رفتم دکتر یه مرضی رو درمون کنم ولی متاسفانه مرضهای دیگه ای به دردم اضافه شد و فرستادم سونوگرافی و آزمایش و و کلی خرج و هزینه هنوزم نمی دونم چه مرگمه لااقل می دونستم و از فکرو خیال در میومدم

دیدم بین مهمونی دوره ای داره فاصله میوفته و کسی نمی گیره ؛تصمیم گرفتم خودم بگیرم ؛یه مهمونی به یاد موندنی ؛واعلام کردم شب بمونن  و تا هر ساعتی که خواستن بگن و بخندن و خوش بگذرونن و بازی کنن  و صبح با بوی نون محلی که براشون درست می کنم از خواب بیدار بشن و .......

بنا بر این شب جمعه  7 دی  سال 1396   همه رو دعوت کردم

ودختر خواهرم یک تم دادو گفت همه با این چهره وارد بشن

تم دختر ناصردین شاه ؛ واااای که با چه قیافه هایی روبرو شدیم و مردها هم با لباس قدیمی و سیبیلهای بلند و کت رو شونه و کلاه قدیمی و.....خیلی خندیدیم و خیلی عکس انداختیم و از خنده روده بر شدیم

همینم شد تا پاسی از شب رو بیدار موندن و خوشگذشت بهشون وواقعا به یاد موندنی بود و لذت بردیم و ....

اخه اونجایی که ما زندگی می کنیم  تو روستایی هست سر سبز و زیبا و  دو طبقه از خونه دست خودم و دخترمه و طبقه ی پاییین یه مستاجره که از تهران امده و اجاره کرده و فقط  گه گاهی خیلی کم مخصوصا که حالا هوا سرده تقربیا میشه گفت اصلا نمیان و دورو برمونم همسایه نیست که سرو صدا باعث مردم آزاری بشه

زندگیه جدید ...

دختر کوچیکم یه رابطه ی جدیدی رو شروع کرد البته نه دایمی موقت 

دلواپسش هستم البته خدا رو شکر که طرف مقابل رو میشناسم

مقیده و چهار چوب داره ؛ بی بندو بار نیست ؛ خام و بیتجربه هم نیست سنش زیاده 

اهل خدا و پیغمبره ؛ مقید به نماز و روزه  ؛دست از پا خطا نمی کنه 

ولی چه کنم مادرهستم و نگرانی های مادرانه ی خودم رو دارم

ظاهرا راضی به نظر میاد وضع مالیش خوبه تا حدودی بهش می رسه 

برای دختر کوچیکم پول خیلی مهمه و حرف اول و آخر رو تو زندگیش می زنه 

به قصد ازدواج آشنا نشده این رو به خودشم گفته فقط می خواسته از تنهایی در بیاد 

امیدوارم همیشه خوش باشه و موفق