خسته شدم از این همه فکرو خیال ؛ دوست دارم دیگه راحت و به دور از هر جنجالی و هر فکروخیالی زندگی مو بگذرونم .
پدر بی پولی بسوزه ؛ اگه داشتم ...................
الان 21 اوردیبهشته و من تا مرداد بیشتر وقت ندارم .
هنوز نه پولی جور کردم ونه وسایلی تهیه کردم . خدایا خودت کمکم کن .
خوش بحال اون زنهایی که شوهراشون به فکر همه چیز هستن . و لازم نیست زن بدبخت تنهایی این بار سنگین رو به دوش بکشن . و داغون بشه .
دوست دارم جهاز خوب به دخترم بدم تا تو فامیل شوهرش سر افکنده نباشه و کم نیاره .
دلم می خواد تا یه مراسم نامزدی ـ کوچیکم که شده براش بگیرم . دلم می خواد با دل خوش بفرستمش خونه ی شوهر .
خیلی دارم به این در و اون در می زنم که از هر جا بتونم وام جور کنم . ولی قسط تام سنگین میشه و توش می مونم.
شاید اگه ببینم از پس قسط زیاد بر نیومدم خونه رو بفروششم و یه خونه ی کوچیک تر بخرم و قرضامو بدم . خدا کنه که یه شب هم از عمرم باقی مونده من سرم رو بدون فکر کردن به بدهکاری و قرض و وام رو بالش بذارم و بخوابم .
دلم می خواد چشمم رو ببندم و وقتی که باز می کنم چند سال آینده باشه و من جهاز داده باشم . سیسمونی هم گرفته باشم . و تمام بدهکاری هامو داده باشم .............خدایا چه حالی می ده ؛ چقدر زندگی شیرین میشه
البته نمی دونم با این غم بزرگی که خدا گوشه ی دلم گذاشته من دیگه بتونم از زندگی لذت ببرم ؟
مرگ تنها پسرم مساوی با مرگ تدریجیه من .
خدایا ازت می خوام این دوتا دخترم رو تا آخر عمر احساس خوشبختی کنن و همیشه از زندگی لذت ببرن و از خزینه ی غیبت بهش شون انقدر بده که از مال دنیا بی نیاز بشن .
دیروز جمعه نهار ؛ برای اولین بارمادر شوهر دخترء کوچیکم رو دعوت کردیم خونمون ؛ نمی دونم چی شد که نزدیکیهای غروب موقع رفتن مادر شوهرش بود که دیدم دخترم زیاد رو به راه نیست . هر چی ازش پرسیدم چیه چرا ناراحتی میگفت هیچی ؛
خیلی تو داره اصلا حرف نمی زنه ؛ هر چی که بشه و هر بلایی سرش بیاد بر عکس دختر بزرگم دم نمی زنه . واین مسله منو خیلی رنج می ده و ناراحت می کنه .
گاهی دلم براش خیلی می سوزه . سن کم ؛ از همین حالا فشار زیاد و حساسیتهای شوهرش از پا درش میاره ؛ مثل فنری که روش دائما فشار بیاری و یکدفعه ولش کنن . چه خواهد شد ؟ و..................خدای من چه اتفاق وحشتناکی خواهد افتاد .
امیدوارم هرگز این اتفاق نیوفتد .
نمی دونم انشاا.......که خوشبخت بشه و تا آخر عمرش از زندگی لذت ببره و.................
امیدوارم که این طوری نباشد ولی شاید یه روزی دلیل این همه مخالفت من رو بفهمه !!!!!!!!!!!!!!!!!!
درحال حاضر نوه ی عزیزم ؛ تقریبا هفت ماهش داره به امید خدا تموم میشه . یعنی 11 اردیبهشت هفت ماهش تموم میشه و وارد هشت ماهگی میشه ؛ خیلی شیرین و دوست داشتنیه ؛از دیدنش لذت می برم . اگه یک روز نبینمش کلافه میشم .
هر وقت بهش نگاه می کنم خدا رو شکرمی کنم .
دختر کوجیکم اختمال زیاد تا شهریور می ره خونه ی بخت .
و من می مونم و یه زندگیه پر از خاطره وپر از نگرانی و...........
این روزا بیشتر حال و هوای پسرم به سرم می زنه ؛ و تقریبا هر روز میرم سر خاکش وباهاش حرف می زنم و درد و دل می کنم .
در حال حاضر دنبال وام هستم از چند جای مختلف که بتونم برای دخترم جهیزیه تهیه کنم
پ . ن : دیگه بچه ها آمدن و موقعیت برای نوشتن ندارم .
.