غروب شوم
غروب شوم

غروب شوم

دخترهایم

خدا رو شکر ؛ امروز دو هفته دیگه گذشت . و دخترم حالش خوبه ؛ و تو هفت ماهه فعلا وضع خودشو بچه ش به شکر خدا عالیه و من باید خدا رو خیلی خیلی شکر کنم .  و لحظه شماری میکنم . هر روز که به شب می رسه میگم خدا رو شکر امروزم تموم شد . گاهی خیلی دلم می گیره دستم رو می زارم رو شکم دخترم و با بچه ش حرف می زنم و درد و دل می کنم . و گاهی حرکتاشو زیر دستم احساس می کنم . و.......خدایا بچه سالم و صالح ؛ خوش صورت و خوش سیرت بهمون بده . 





و از اون یکی  دخترم ؛ بله دختر کوچیکم .......خوب چی بگم ؟؟؟؟؟؟ عشق کر و کور ش کرد وچشمشو رو واقعیت می بنده و هیچی رو قبول نمی کنه . وهر چی ما می گیم ؛ تو چشامون ذل می زنه ؛ و می گه شما بد بین هستدید . و .......... نه سنش ؛ نه مهریه  ؛ نه  نگرفتن تالار ؛ نه بد بینیش ؛ نهتحکم کردن در مورد  مانتو و  چادر ؛ و  امرو نهی در مورد آهنگ گوش نکردن  ؛ در حالی که تو خونه همش آهنگ می زاره و می رقصه ؛ ولی از این به بعد  ............وووووووووووووووووو

نمی دونم شاید هم خوشبخت بشه  ؛  که انشاال ...هم بشه . چون تا به این سن دخترم هیجوقت اشتباه نکرد . بیگدال به آب نزد ؛ معمولا هر تصمیمی تو زندگی گرفت درست بود . و دل شو به دست عقلش نداد . خیلی موقعیت ها بود که تو شرایط قرار گرفت و  درست تصمیم گرفت . پس نمی تونم بگم صد در صد داره اشتباه می کنه . و شاید .................پس من به انتخاب و خواستش ؛ احترام می زارم . و ...........

من مشکلات رو گفتم و راهنمایش کردم و با دید باز داره خودش انتخاب می کنه ؛ امیدوارم هیچوقت پشیمون نشه . 

مادرش قرار شد شنبه  بعد از ظهر 30شهریور  بیاد خونه مون  و ببینش وووووووووووو           تا  بعد  !!!!!!!!!!!

پ . ن :دلنوشته های یک مادر نگران .....


تصمیم......

صبح که داشتم پیاده روی می کردم ؛ به همه مسائل ممکن فکر کردم . و وقتی برگشتم خونه دخترم رو صدا کردم وشروع کردم به صحبت . ( آخه دیروز با حرفش تیری زد به قلب رنجورم  ؛  گفت : اگه دیگه اون آدمی رو که می خوام  تو زندگی پیداش نکنم . می گم تو نزاشتی من خوشبخت بشم . تا آخر عمرم این و می گم ؛  آخه من با دخترم سر سنش و مهریه مخالفت کردم . وطرف گفت : اگه فرشته باشی واز آسمونم آمده باشی بیشتر از 14 تا سکه مهرت نمی کنم و من گفتم : یا 700 تا یا  جهاز بی جهاز  حتا یک سوزنم بهت نمی دم . و قید منو بزن و رفتی دیگه پشت سرتم نگاه نکن و  اسم منو نیار  ولی .......) بعد از کلی فکر کردن  . قرار شد . ......

هر تصمیمی می خواد بگیره  ؛بگیره اگه قبول کرد یه نوشته به من بده وامضاء کنه که من راهنمایش کردم . واز همه مسله آگاهش کردم واین تصمیمیه که خودش گرفت . و پول جهارم دستش نمی دم و اندازه پول جهاز خرج سفر زیارتی خودش می کنم . واگه قبول نکرد دیگه به من ربطی نداشته باشه . و سر کوف نزنه .........






شکر......


دیروز  حال دخترم خوب نبود ؛ درد داشت . دکترش  گفت :باید یک سونو بده با چه زحمتی از پله ها بردیمش پایین و........خدا رو شکر بعد از سو نو و صحبت با پزشک مربوطه کمی از استرس ونگرانی مون کم شد . ولی موقع سونوگرافی متوجه شدیم پای بچه همون حالته ؛ و خودشو بالا نکشیده . البته هم  دکتر سونو و هم دکتر  خودش گفتن:مشکلی نیست ولی ...........دعا می کنم هم مادر  و هم بچه صحیح و سالم این روزا رو پشت سر بزارن . داریم خیلی روزای سخت و پر استرس رو پشت سر می زاریم . 


صبر و صیر و صبر....

اون یک هفته ای که گفتم ؛ چهار شنبه تموم شد و گذشت  . و با دکتر دخترم  تماس گرفتیم . فکر کردیم دیگه استرس ودلشوره ما تموم می شه و اون  آمپولی که برای کامل شدن ریه بچه  بود رو می زنن و ......اما دکتر بعد از سوال وجواب گفت : حالا که مشکل خاصی نیست  ؛ نباید آمپول رو زود بزنیم چون رو مغز بچه اثر  بد می زاره  وحالا که همه چی رو به راهه آمپول رو  دیر تر می زنیم . وبه ما گفت دو هفته دیگه صبر کنیم . نمی دونستم باید خوشحال با شم یا ناراحت ؟ چون من واقعا دیگه طاقت دلشوره واسترس رو ندارم . ودو هفته دیگه ......ولی خدا رو شکر کردم که همه چی خوبه و رو به راهه ..... ودکتر  گفت  دخترم باید آزمایش خون و قند  بده و اسم یه سری دارو رو گفت بگیریم و یه آمپول  ؛ من امروز رفتم با آزمایشگاه هماهنگ کردم . و داروها شو گرفتم قرار شد ؛ فردا بریم دنبال اون خانم  بیاریمش و آزمایشاشو  تو خونه بگیره و آمپولشو بزنه . و حالا  دوباره صبر و انتظار و........



              


خواستگار پر درده سر .......


دیروز دخترم  با اصرار خواست سر کار نره چون پسره گفت بیا بیبینمت . بهش گفتم معلوم نیست که جور بشه  یا نه ؟ و شما همو بخواید  یا نه ؟ چرا موقعیت کار تو داری خراب می کنی !!!!آخه دخترم تو یک دفتر مهندسی کار می کنه ؛مهندس ناظر نقشه رو تحویل می گیره ونقشه شو دخترم می کشه ؛ گفتم :مهندس به مردم قرار می زاره و رو حرف تو حساب می کنه ؛ اینطوری بد قول می شه پیش  مردم خوب نیست  . بزار برای جمعه . گفت با مهندس صحبت می کنم می گم برام مشکلی پیش آمده و............تعجب می کنم تو این مدت کم چه جوری  قاپ این دختر رو دذدید . و این دختر  رو  شیفته ی خودش کرد ؛که دخترم چشمشو رو  همه ی واقعیت ها بسته  ؛ و منطق شو از دست داد . حرفهای من و خواهرش رو نمی شنوه و ما که تاحالا دوستش بودیم شدیم دشمنش . رفت و وقتی برگشت حرفای زد که منو سوزوند . تا جایی که گفتم نمی تونم الان صحبت کنم .فردا صبح راجبش حرف می زنیم .

صبح شد گفتم حرفای دیشب تو دوباره تکرار کن و.......گفت:پسره 35 سالشه یعنی دقیقا 15سال بزرگتر از دخترم ؛گفت چون خانوادش مذهبی هستند و تو مراسم  شون آهنگ نمی زارن تالار نگیر یم ؛ ومهریه 14 سکه  بیشتر نباشه (من دختر بزرگم رو 5 سال پیش شوهر دادم 550 سکه گرفتم ؛چون زمونه خیلی بد شده ؛نمی شه به مردا اطمینان کرد پس باید دختر یه پشتوانه ای داشته باشه ) اینکه الان انقدر دخترم رو کنترل می کنه ولحظه به لحظه گزارش می خواد می گه بعد از شناخت 50 در صدش کم می شه ولی .....این یعنی شکاکی ومن چون  از این جهت خیلی ضربه خوردم که..........ودیگه اینکه سر کار نباید بره جون محیط مردونه هست ؛ودانشگاه رودهن نباید بره چون اسمش  بد در رفته  ؛ واصلا آرایش نکنه و رو چادر حساسه  نباید به هیچ وجه چادرشو برداره و.........البته من از آرایش  نکردن و گذاشتن چادر همیشه ؛ ناراحت نیستم ولی از..........و از بحث و المشنگه ای که دخترم چند روز پیش راه انداخته بود ولی حالا به راحتی قبول کرد ؛حالم گرفته هست و.......

گفتم تو از این همه خواسته هات داری به خاطر اون می گذری . خوب اون چکار می کنه به خاطر تو ؟؟؟؟؟؟

گفتم بهش بگه مهریه 700سکه اگه قبول نکرد رابطه رو تمومش کن و.......

حالا نمی دونم چی می شه . آمدی قبول کنه سن زیادشو چکار کنم ؟؟؟؟؟؟؟علاقه و عشق کور وکرش کرده و می گه به ظاهرش نمی خوره انگار که 27 سالشه  . گفتم حالا تو از چی اون خوشت آمده . .....

می گه اون همونی که من می خوام و درکم می کنه وصادقه و  با محبت و خون گرمه وخیلی ابراز  علاقه می کنه و...........

چرا جونا گوش به حرف بزرگترا نمی دن ؟؟؟؟؟؟چرا فکر می کنن مادشمن شونیم  ؟؟؟؟؟؟ و  درک شون نمی کنیم. و..........

حالا نمی دونم چی می شه ؟؟؟؟؟؟خدایا خودت کمک کن و دورست کن همه چیز رو رو به راه کن . من الان تو شراط مناسبی نیستم .چون ..............ای خدا


عاشق.........

روز یکشنبه اتفاق عجیبی تو زندگیم افتاد . عاشق شدن ناگهانی دخترم . یکی دو هفته به رفتارهای دخترم دقت کردم دیدم مشکوک می زنه ؛صداش کردم خیلی مهربون و با حوصله ازش پرسیدم چی شده  ؟ تو چشماش نگاه کردم  .  گفتم همه چیز رو بهم بگو  ؛ سرشو انداخت پایین چیزی نگفت . بهش گفتم تا حالا ما تو این خونه پنهان کاری داشتیم ؟ گفت نه ؛ گفتم خوب !!!!!!ما با هم مثل دو تا دوست بودیم . وهر چی می شد به راحتی  برای هم تعریف می کردیم ولی........ بله خانم عاشق شده بود و خجالت می کشید بهم بگه . وقتی قضیه رو بهم گفت ؛نمی دونستم چی باید بگم . چکار باید بکنم . بعد از کمی فکر کردن گفتم یه قرار برای همین فردا بزار می خوام ببینمش . گفت  : که من خودم یک بار برای یک لحظه بیشتر ندیدمش .  بزار یک بار خودم ببینم  بعد شما ببین . . هر چی اصرار کرد که نه زوده  حالا من قبول نکردم . گفتم :می خوام باهاش صحبت کنم . هی گفت چی می خوای بگی ؛گفتم معلوم نیست هنوز دقیقا نمی دونم ولی حتما برای فردا دوشنبه صبح ساعت 8/5 می خوام ببینم . وقتی سماجت منو دید قبول کرد . وقرار شد هماهنگ کنه ؛خبرشو بده . وقتی به پسره گفت ؛و............

صبح دخترم می گفت : دلم شور می زنه ؛باهم پیاده راه افتادیم .دخترم یک ریز صحبت می کرد . میگفت :حالابگو چی می خوای بپرسی ؟بگو دیگه من که حالا دیگه نمی تونم بهش یگم تو چه سوالی می خوای بکنی ؟بگو بگو  . بهش گفتم ؛ساکت در واقع تو دلم آشوب بود . وقتی دیدم زیاد سوال می پرسه ؛بهش گفتم فقط می خوام ببینمش که این کیه که دل تو سنگ دل رو برده . آخه هیچ پسری جرات نداشت طرفش بره ؛  پسرای دانشگاه  ازش می ترسیدن . پسرای فامیلو اصلا آدم حساب نمی کرد . یک بنده خدایی دو سال تموم رفت و آمد می کرد تا جواب بله بگیره . تمام شرایت دخترم رو قبول کرد . خیلی تلاش کرد ولی بی فایده بود . انقدر تلاش کردندو..........نه تنها من بلکه همه ی اونایی که فهمیده بودند دلشون برای پسره ی بیچاره می سوخت ولی دخترم با کمال بی رحمی و سنگدلی هی می گفت نه ؛وچون ...........برام جالب بود ببینم این کیه؟ ورفتیم سر قرار بعد از 1/5  ساعت صحبت به این نتیجه رسیدم که با هم ارتباط سالم داشته باشن زیر نظر من تا همدیگر رو بهتر بشناسن وببینن به درد هم می خورن یا نه ؟در ظاهر پسره بیشتر معیارهای دخترم وحتا من رو داشت . ولی هنوز به این مسله خیلی فکر می کنم که عاشق شدن از دخترم خیلی بعید و غیر منتظره بود . و نمی تونم قبول کنم . امیدوارم همه چی به خوبی تموموشه . با آرزوی خوشبختی برای همه ی جونا......


نوزاد ...........

دقیقا یک هفته دیگه 28 هفته ی بار داری دخترم تموم می شه ؛وبعد اون آمپولی که بعد از 28 هفتگی می زنن که اگه بچه زود دنیا بیاد  ریه اش کامل شه ؛و مشکلی پیش نیاد . و اگه دنیا بیاد می مونه . من لحظه شماری می کنم . وچون انتظار می کشم خیلی سخت و کشنده است . خدایا  تو که بهمون حال دادی . این یک هفته هم به خیر بگذرون .  ای خدای بزرگ و مهربون . دعا می کنم یک نوزاد سالم ؛صالح ؛خوش صورت ؛خوش سیرت بده و به پدر و مادرش سلامتی بده که زیر سایه ی پدر  و مادر بزرگ شه .دلم آشوبه ؛ انگار دارن تو دلم رخت می شورن .  خدایا یعنی چی میشه؟؟؟؟؟؟فقط تویی دانا و حکیم قادر و توانا  و ........... کمک مون کن خدا ؛نیاز مند کمکت هستیم .






دلنوشته........

وقتی می خواستم  دختر کوچیکم رو تربیتش کنم ؛دخالت کردن ونذاشتن مخصوصا دختر بزرگم ؛خیلی دخالت می کرد .  نذاشت هر جور که دوست دارم .........حالا که کار از کار گذشته هی ایراد می گیرن .هی می گن چرا همچین و همچون ؟ حالا من باید چکار کنم ؟چی بگم ؟ خواستم در مورد چادر وآرایش سخت گیری کنم . تا با این جامعه و این جونا ی امروزی لااقل اونی بشه که من می خوام . ولی گفتن عقده ای می شه بدتر می شه ؛آنوقت حالا می گن چل و پل .......ای خدا خودت بگو چکار کنم . در واقع دارم خسته می شم . نمی دونم شاید انتظار من زیاده ؛ می خوام بی عیب بی عیب  باشن از همه سر باشن . درست وکامل ........و.......بااین حال ؛خدارو شکر می کنم وقتی بچه های مردم رو می بینم . ولی اونی نیست که من می خوام .....