غروب شوم
غروب شوم

غروب شوم

دلنوشته

امروز شنبه 28 آذره ؛دیروز پای مامانم شکسته وکچ گرفتن ؛احساس می کنم همه چیز نامعلومه؛پیچیده هست

دوشنبه اول دی ماه ؛شب یلداست ؛نمی دونم چرا این اشتباه رو کردم ولی یهویی دلم خواست امسال همه دور هم جمع باشیم تا دختر بزرگم پیشنهاد داد منم بدون فکر پاشدم زنگ زدم اینور و اونور تا برنامه شو بچینم برای خونه ی برادر بزرگم

بعدش خیلی پشیمون شدم و خودم رو بارها و بارها لعنت کردم ولی چون خودم برنامه شو گذاشتم دیگه باید برم

همیشه یه احساس دلواپسی دارم نگرانی شدید گاهی تمام وجودم رو می گیره

انگار فکر می کنم هیچی سر جاش نیست و از دست منم کاری ساخته نیست

باید همه چیز رو به خدا بسپارم و بهش توکل کنم و ایمان کامل داشته باشم تا کمی آروم بشم

دختر کوچیکمم بیشتر باعث این دلشوره ونگرانیهو با کاراش تجدید می کنه حالم رو

یکی از دوستای پسرم بهش ابراز علاقه می کنه ولی هیچ کاری انجام نمی ده

از این همه بی تکلیفی خسته ام ؛ حالم بهم می خوره

مستاجرمون می خواد بره و نمی دونم نفر بعدی کیه و چه جوریه

همسرم به فکر فروش خونه هست و تابستنون می خواد یه اقدامی بکنه ومن اصلا راضی نیستم

از طرفی میگم که چی ما انقدر تو زندگی سختی بکشیم و بد زندگی کنیم اونم معلوم نیست که چقدر زنده باشیم

اموالمون زرو بزاریم برای دامادا بعد به ریشمون بخندن و بخورن و فحش بدن که گور به گور شده چرا بیشتر و بهتر نزاشت برامون

نمی دونم آینده چی میشه و چی انتظار مارو می کشه فقط خدا کنه هر چی هست خیر درش باشه

به امید روزهای خوب


مرگ تدریجی من


سلام ؛سلامی به پهنای دلتنگی بی پایان

چند روزیه رفتم دکتر چشم ؛دکتر   بهم گفت چشمم داره آب میاره ؛خیلی ناراحت شدم ولی به روم نیاوردم

آخه الان خیلی زوده ؛آخه تو اطرافیانم فقط مادر و مادر شوهرم تا حالا عمل چشم کردن

من 4تا خواهر و دو برادر و 6تا خواهر شوهر و یه برادر شوهر دارم بیشتر شون سن شون از من خیلی بیشتره

بگذریم خودم که می دونم داغ آدم رو زودتر از موقع پیر می کنه ؛خودم که می دونم چقدر گریه کردم و سوی چشمم از کجا و چه زمانی کم شده انشاالله هیچکس داغ اولاد نبینه و همه ی دخترا خوشبخت بشن تا مادرشون عزا نگیره و هر روز مثل دیونه ها با خودش حرف نزنه و گفته ها رو مرور نکنه ووووو.............

بگذریم .رفتم امروز عینکم رو سفارش بدم ؛مغازه بسته بود یه خانمی پشت سر من آمد .ما هر دو منتظر بودیم صاحب مغازه بیاد

شروع به صحبت باهم کردیم .گفتم چشمم آب آورده دکتر فعلا موقتا عینک داد تا برسه بعد عمل کنم ؛تعجب کرد گفت مگه گریه زیاد می کنی

گفتم تقریبا ؛ آخه داغ اولاد خیلی سخته ؛ شروع کرد به سوال پرسیدن بعد از جواب گوشیمو در آوردم که عکس پسرم صفه ی اول گوشیم بود نشون بدم تا عکس رو دید گفت آره می دونم

من که تا حالا ندیده بودمش و نمیشناختمش  ذل زدم تو چشماش با تعجب نگاهش کردم

گفت مال فلان محله هستید گفتم بله گفت یادمه وقتی پسر تون فوت کرد من شنیدم مردم گفتن مامانش دیونه شده

دیگه هیچی برای گفتن نداشتم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

حالا هستم و دیوانه هم نیستم دارم زندگی میکنم ولی دست کمی از دیوانه ها ندارم

با مشکل طلاقی که برای دختر کوچیکم پیش آمده و داغی که تو سینه دارم

دارم مرگ تدریجی می کنم وووووووووووووووو