غروب شوم
غروب شوم

غروب شوم

جشن شادی و ....

18 فروردین عروسی دختر خواهرم بود و به دلایلی اون مراسم رو تو سفره خونه ی سنتی گرفتن و مهمونای محدودی داشتن و مردو زن قاطی بودن و قرار بود یه شام بدن

ما از همین خانواده دوتا مراسم دیگه اینجا برقرار بود و یه عقد پسر همین خواهرم یه مراسم دیگه عقد خود همین دختر خواهرم و خیلی ساده و مثل یه مهمونی دور هم جمع شدیم و پذیرایی شدیم و شیرینی و چای و میوه و شام وبعد تمام 

 ایندفعه هم فکر کردیم مثل قبل ترهاست ؛ اما کاملا اشتباه کرده بودیم و کمی بعد از ورود عروس و داماد آهنگی و مردها شروع کردن به رقصیدن و بعد کم کم بچه ها و در انتها دختر ها جو زده شدن و دختر ها هم با پسرها شروع به رقصیدن کردن البته خیلی طول نکشید و زود تمامش کردن ولی طوفانی به پا شد و  این مراسم با حاشیه ی زیاد به پایان رسید و بعضی ها که توقع این مراسم رو نداشتن شاکی شدن و اعتراض کردن 

خدا رو شکر که دختر بزرگ من اصلا اونجا تو اون جمع نبود و اگر هم بود اهل این صحبتها نبود و نمی رفت جلو و دختر کوچیکمم  که خیلی اهل این حرفهاست چون فیلم برداری به عهده ی اون بود و داشت فیلم می گرفت نتونست بره جلو 

وگر نه حالا حالاها داستانها داشیم و بحثها و انتقادها

در کل به من خیلی خیلی خوش گذشت چون بعد از گذشت 8/9 سال این اولین روز بود که غمها و غصه هام رو به فراموشی سپرده بودم و برای مدت کوتاهی از ته دل شادی کردم 

البته گمونم شباهت اخلاقی و رفتاری زیادی  تو این  شاه داماد و پسر خدا بیامورزم می دیدم  و حتی تو نگاهش و حالت چشماش در بعضی اوقات و این شباهت علاقه ی من به این داماد عزیز رو 100 برابر کرده  که هر چی خاک اون خدا بیامرزه عمر این داماد باشه  انشالله

انشالله همه ی جونها خوشبخت و عاقبت بخیر بشن 

الهههههههی آمین

شاید این شادی از اونجا سر چشمه گرفته باشه و تو زمیر نا خداگاه من تاثیر گذاشته باشه 

بگو مگوی مادر و دختر

با دختر بزرگم یه بگو مگویی داشتم خیلی دلم شکست و از دستش ناراحت شدم حرفهایی بهم زد که اصلا خوش ندارم تکرارش کنم و هر چی گفت سکوت کردم 

سکوت و سکوت در جواب حرفهاش خیلی حرف داشتم که بزنم تمام صحبتهاش یه جوری بود که  می تونستم  برای هر مطلبش یه روزکامل  جوابم بدم بهش ؛ ولی چون دلم نمی خواست رابطمون خراب بشه سکوت کردم یقینن اگه جواب می دادم اونم ساکت نمی نشست و برای توجیح کردن خودش و شوهرش حرفهایی می زد که حرمتها شکسته میشد و احترامات از بین می رفت  ؛ آخه ما تو یه خونه زندگی می کنیم و باید بیشتر از بقیه مراقب رفتارهامون باشیم 

جالبش اینجاست که سر یه چیز مسخره شروع شد ( سر آبلیمو باورتون میشه )

خیلی حفها که انتظار شو نداشتم زد و خیلی بی انصاف و غیر منطقی برخورد کرد و دلم رو شکوند هرگز و هرگز حرفها و رفتارهای اون روزش رو فراموش نمی کنم