خیلی به این قضیه فکر می کنم . کاش هیچوقت حرف از جدایی زده نمیشد . نمی دونم واقغا می دونه که چه بلایی داره سرش میاد ؟ یا نمی دونه ؟
چقدر راحت وآسوده از جدایی خرف می زنه ؛
یعنی تو این مدت کوتاه ؛ چقدر اذیت شده ؟ که با این سن کم ترجیع بده مطلقه بشه ولی به زندگی بر نگرده .
یا شاید ایراد از تربیت من بوده که زیادی نی نی به لا لاش گذاشتم . و نازک نارنجی بارش آوردم . که در مقابل مشکلات کم طاقت و بی تحمله . که انقدر زود کم بیاره . که انقدر زود ببره . آره ؛ تحملش در مقابل مشکلات کمه و دیگه بریده .
نمی دونم چی باعث این تصمیم شده .حالا هر چه که هست ناراحت کننده است .
تصمیمشو گرفت و بعد از دکتر مشاوره تصمیمش رو عملی می کنه و هیچ کاری از دست من ساخته نیست و باید نظاره گر باشم همین .
تصمیمش رو گرفت ؛ میگه ما بدرد هم نمی خوریم . میگه نمی خوامش . میگه ما با هم خوشبخت نمی شیم ؛ دنیامون متفاوته ؛ 15 سال تفاوت سن زیاده و نمی تونیم همدیگر رو درک کنیم . حرف هم رو نمی فهمیم .
میگه فقط طلاق ............
شوهرش هم اصرار که دو ماه فرست بده من حودم رو درست می کنم .
نمی دونم بعد از دو ماه چی میشه .
فقط این رو می دونم گه من خیلی راهنمایش کرده بودم و اتمام حجت ؛ که اننتخابش اشتباهه .
گفته بودم حق نداره پشیمون بشه
ولی حالا ..............
پ : ن . خدایا هر جی که خیره پیش بیار << آمین >>
اولین شب ماه رمضون ساعت 12 شب می خواستم فکری برای سحری کنم .که چی درست ؟ کنم و چه ساعتی بیدارشم؟ که رفتم تو اتاق دخترم دیدم خیلی داغونه ؛ کمی روی تخت پیشش دراز کشیدم . و چند لحظه ای رو در سکوت گذروندیم .
پرسیدم اتفاقی افتاد بی مقدمه گفت : می خوام طلاق بگیرم . انگار دنیا رو روی سرم خراب کرده باشم . هاج و واج نگاهش کردم و هیچ نگفتم . دخترم گفت : چرا حرف نمی زنی و من نمی دونستم چی باید بگم .
آخه برای بهم رسیدن خیلی تلاش کرده بودن و خیلی حرف و حدیث شد ولی حالا دیگه بریده بود .
از او لحظه به بعد تو شوک هستم و واقعا نمی دونم چی درسته چی غلط ...........
فقط می دونم باید عجله کرد . برای خراب کردن و از دست دادن نیازی به عجله کردن نیست .
تنها حرفی که تونستم بزنم این بود که الان جوابش رو نده ؛ صبر کن درست فکر کنی و سر فرست مطرح کنی
خدا خودش به خیر بگذرونه