غروب شوم
غروب شوم

غروب شوم

بحث غیر منطقی .......

دامادم کلا آدم خوبیه ؛  ولی وقتی چیزی ذهن شو مشغول کنه و در مورد مسله ای حساس بشه ؛ خیلی غیر منطقی  می شه و این مسله هم من  ؛ و هم دخترم رو می رنجونه ؛ دو سه روز پیش یه صحبتی بین خودشون شد .من اصلا روحمم خبر نداشت  ولی دامادم فکر کرد این ایرادی که دخترم ازش گرفت  .من چیزی گفتم و رفتارش با من سر سنگین شد .از وقتی که ازدواج کرد خیلی خونه خودشون نبود .بعد از چند ماه از ازدواجش  پسرم در اثر سانهه تصادف فوت کرد . آمدن خونه مون و چون حال من خیلی بد بود مجبور شدن تا سال پسرم خونه ما بمونن ودقیقن سه روز بعد از سالگرد پسرم ؛  دخترم که حامله بود . نمی دونم فشار عصبی ویا فشار کار در هر صورت  بچه پنج ماهشو سقت کرد .  و مجبور شدن دوباره مدتی پیش ما بمونن  تا اومدن برن خونه خودشون دوباره  برای بار دوم دخترم بار دار شد و چون بچه اولش افتاد وچون سریع حامله شد دکتر استراحت متلق داد و بنا بر این خونه ما هستند .این شد که ما بیشتر روزامون رو باهم سپری کردیم .و تقریبا با خولقو خوی هم آشنا یی داریم . من و دخترم از او ل مثل  یک روح در دو بدنیم  وشاید دامادم  هم از این  مسله رنج میبره وفکر می کنم به ما حسودیش میشه ؛ چون رابطه ی ما خیلی نزدیک وصمیمیه  پیش ما کم میاره ؛ برای همین  گه گاهی بد تا می کنه ؛ دوست ندارم هر وقت دلش خواست باهام خوب رفتار کنه ؛هر وقت نه خواست بد رفتاری کنه ؛دلم می خواد دورستش کنم . یه جورایی ادب نمی دونم یا تر بیتش کنم . ولی چون دخترم یه ماه از رو تخت بلند نشده همینجوری هم کلافه هست وتا دو ماه دیگه باید باشه خیلی دیوانه کننده هست .واذیت میشه نمی خوام بیشتر اعصابشو به هم بریزم . برای همین فعلا دست نگه می دارم و به رو خودم نمارم . گفتم بنویسم که یک کمی سبک شم. خیلی به هم می ریزم وقتی می بینم دخترم با این حال و روزش اینم هر چند وقت یک بار بازی در میاره ؛و الکی سر چیزای بی خود دعوا راه می ندازه و رو موخش هی راه می ره  احساس می کنم گاهی وقتها عین بچه ها میشه لج باز و غیر منطق ؛ با من هر جور باشه خدا شاهده که عین خیالم نیست ولی با دخترم  تو این شرایط بگو مگو می کنه انگار خنجر برداشته داره تو قلبم فرو می کنه ؛من این همه ملاحظه می کنم میگم بزار این از این دوران خاطره بد نمو نه ولی شوهرش وقتی به یه چیز گیر بده ..................البته نا گفته نمونه که  شوهرش کلا آدم گرمیه و روزای عادی خیلی قربون صدقش می ره خیلی ابراز علاقه می کنه حتی به زبون میاره ؛ خودش که نیست ولی خداش که هست . انقدر شدید ابراز می کنه که ................ولی وای به روزی که ........دیگه بی فکر ؛ غیر منطقی ؛مثل بچه ها می شه و............



خواب.......

من که همینجوری هم دلواپسم ؛با این خواب هایی که می بینن  بیشتر آدم رو نگران می کنن . دیروز خواهر شوهرم زنگ زد گفت : دخترش خواب دید ؛ دیشب هم خود  دخترم خواب دید وقتی  تعریف کرد حالم خیلی بد شد . هنوز تو فکر خوابش بودم که شوهرش از سر کار آمد سر سفره صبحانه بودیم که گفت راستی می دونید دیشب چه خوابی دیدم ...............کلا اعصابم رو حسابی ریختن به هم ؛فقط می تونم بگم خدایا خودت به خیر بگذرون .......


؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟...................ووووووووووو

شما تا حالا عاشق شدید؟ عشق چه جوریه ؟ چه حسیه ؟ چه مزه ایه ؟ یا حباب روی آبه ؟ شما مجردید؟ یا متاهل ؟ فرززند دارید ؟ یا هنوز این لذت رو تجربه نکردید ؟ تو چه سنی سیر می کنید ؟ از اینکه تو این سن هستید احساس رضایت می کنید ؟ چه سنی رو می پسندید ؟  شما دوست دارید چه جوری زندگی کنید  ؟  از محل زندگی تون رضایت دارید ؟ دوست دارید در چه شهر یا کشوری زندگی کنید ؟  و آدمای اطراف تو ن چه اشخاصی  باشن  ؟  چه خصو صیاتی داشته باشن  ؟  از زندگی با اطرافیاتنون احساس لذت بهتون دست می ده یا  آزارتون می ده ؟ اگه چی یا کی رو نداشتید راضی تر بودید؟ دوست دارید صبح که از خواب بیدار می شید  چهره ی  چه کسی رو ببینید ؟ یا چه چیزی رو بشنوید ؟ از کی ؟ چه چیزی تو زندگی آرامش تو نو به  هم می ریزه ؟با چی به آرامش می رسید ؟ دنیا رو چه جوری می بینید ؟ وضع مالی تون چه جوریه ؟ آگه یه پول کلون باد آورده به دستتون  برسه چه کار می کنید ؟  برای مسافرت چه شهر یا کشوری رو انتخاب می کنید ؟ زیارتی یا سیاحتی ؟ اوقات فراقت رو دوست ذارید با چه کسی در کجا چگونه سر کنید ؟ دل تون می خواد آینده چه جوری براتون ورق بخوره ؟ آگر برگردید به گذشته  چه کاری رو دیگه انجام نمی دید ؟ وچه کاری رو حتما انجام می دید ؟ از زندگی حال تون احساس خشنودی می کنید ؟وووووووووووووووووو؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟وووووووووووووووو؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟..........................



هر دو سالم و سلامت ..........

هر روز این جمله رو هزار بار با خودم تکرار می کنم . ( دلم می خواد خدا یک بچه ی سالم و صالح ؛ خوش صورت و خوش سیرت ) به دخترم بده ؛نمی دونم چقدر دیگه دوام میارم . خیلی سخته هر روز نگران این باشی که بچه می مونه یا نه ؛ سالم یا نه ؛ از اون موقع که بردمش دکتر تا حالا 22 روز می گذره ومن.................خدایا ازت خواهش می کنم نه اصلا بهت التماس می کنم ؛دخترم رو خودت محفظ نگه دار . نه آسیب جسمی ؛نه روحی روانی نبینه . خیلی بهای سنگینی برای مادر شدن پرداخت کرد چه مالی چه عاطفی چه شخصیتی ؛ چه روحی وووووووووووو پس خدا جون خودت کمکش کن تا این سه ماه هم به خوبی بگذره ؛ بدون دیدن آسیبی . روز شماری می کنم وآرزو می کنم هر دو شون صحیح و سالم بمونن . نگرانم به دلیل استراحت متلق به پاهاش آسیب نرسه ؛چون یک روز می خواست رو پاهاش وایسته نتونست . فکر کرد یم فلج شده . هم  من هم خودش  خیلی ترسیدیم . و بعد رفتم ماساژور تهیه کردم و با دست هم خیلی ماساژ دادم یه کمی بهتر شد ولی بازم نگرانم . خدایا.............................


دلنوشته.....

 گاهی اوقات  فکر می کنم ؛ خیلی بی ملاحظه هست ؛درست که پوله شو خودش می ده ؛ولی تو یک هفته یک تار یک میلیون به بالا و یک گوشی یه تومن به بالا خوب...........چی بگم ؛ شاید  مقصرخودم  باشم . به خاطر یه سری از  مسائل  زیادی ملاحظه شو کردم .از وقتی که محمودم به رحمت خدا رفت کار من سخت تر شد . چون  پسر عزیزم  تو تر بیت  دخترم خیلی کمکم بود . همش بهش می گفتم تو باید ؛جوری هواشو داشته باشی که احساس کمبود نکنه ؛واقعا انقدر براش برادری کرد که هیچ وقت نیازی به..........به جرات می تونم بگم دختر پاکیه ؛پاک و مغروریه ؛البته دختر بزرگمم هست برای راهنمایی کردن  ولی ......از اونجا که دیگه محمود نیست و چون خودشم اهل دوست پسر وو رفیق و رفیق بازی نیست . وامکانات تفریح براش فراهم نیست . برای همین فکر می کنم خودم خیلی نی نی  به لالا ش می زارم . دخترخوبیه ولی چون وضعیت پولیم خیلی مناسب نیست . و اون چون پول خودشه و دوست داره مثل بقیه جونا باشه من .......و اتظار منم ازش زیاده کارو سخت می کنه . چون اهل هیچی نیست می گم بزار حتی اگه سختم باشه و بهم فشارم بیاد  احتیاجات شو براش  فراهم کنم . من رو کمکش حساب کرده بودم و دو جا وام گرفته بودم قرار بود تو دادن قسط کمکم کنه .در ضمن  تقریبا یک ماه دیگه باید شهریه دانشگاه شو جور کنم.  هر وقت می خواد چیزی بگیره میگه غذاب وجدان دارم ولی در نهایت کار خودشو انجام می ده ؛نمی تونه ازش بگذره . اصلا ولش کن بابا!!!!!!!!!!!!!



عید فطر.....

محمود  عزیزم ؛امروز عید وقتی رفتم برای نماز عید؛یاد اون روز افتادم .  آخرین نماز عید که سال 90 با هم رفته بودیم .چون خیلی زود رفته بودیم ؛تو سردت شده بود و رفتی تو ماشین خوابت برده بود . آخه ما تو منطقه سرد سیر زندگی می کنیم  . گوشیتم که یادت رفته بود بیاری  منم که یه گوشی دادم دستت که بتونم باهات تماس بگیرم و ببینم ماشین رو کجا گذاشتی باطری شو بر عکس گذاشته بودم برای همین گوشی اصلا خاموش بود . تو هم با خیال جمع  گفتی : که من گوشی دستمه  اگه مامان اینا  با من کار داشته باشن زنگ می زنن . دیگه نگاه نکردی ببینی گوشیت روشن یا خاموش ؛ ما هیچ جور دست رسی بهت نداشتیم. من خیلی عصبانی وناراحت شده بودم .سوار  تاکسی شدم ؛آمدم خونه .بعد از مدتی آمدی وقتی من رو انقدر ناراحت دیدی ...........آنقدر شوخی کردی تا خندیدم .بعد تعریف کردی که خوابت برده بود ..........چه روزای شیرینی رو با هم داشتیم .!!!!!!!!یادش بخیر وعـــــــــــــــــــــــــــــــید سعـــــــــــــــــــــــدفطــــــــــــــــــــــــر مبارک.

دوست دارم تمام روزم رو با یاد ؛ خاطرات با تو بودن به شب برسونم . 

همیشه به یادتم عزیزم ولی به دلیل شرایطم این لحظه های با  یاد تو بودن رو نباید به زبون بیارم .ولی تو دلم مرور می کنم .




تولد پســـــــــــــرم.......

امروز تولد پسرم بود .22 سال پیش خدا لطف کرد و اونو به من داده بود .تقریبا نزدیک به دو سال پیش نمی دونم چه حکمتی؛ چه مصلحتی دید که اونو ازم گرفت .شاید دید من لیاقت داشتنشو ندارم یا اینکه دلش نیومد اون ازش دور باشه ؛بگذریم ....درهر صورتی که بود ازم  دوباره گرفتش . من بیشتر دوست دارم تولدش رو جشن بگیرم و خرج بدم .اگر قرار باشه در سال یک بار براش مراسم بگیرم دوست دارم تولدش باشه ؛چون اون روز برام لذت بخش بود .وهر سال تولدشو جشن می گرفتم .وخاطره های خوبی داشتم .اون اوایل که تازه فوت کرده بود .می گفتم که اگه می دونستم خدا یک روز ازم می گیره هرگز ازدواج نمی کردم ؛تشکیل خانواده نمی دادم . و هرگز بچه دار نمی شدم .ولی بعد از مدتی که با مرگش کنار آمدم .فهمیدم اشتباه می کردم .چون داشتنش برام لذتبخش بود . و اگر بهم نمی داد هرگز طعم این نعمت بزرگ  رو نمی فهمیدم  . هر چند کوتاه بود !!!!!!. هیچی لذتش بالا تر از این نیست .طعم لذت داشتن<< پـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــسر >>.نه فکر کنی حالا از دستش دادم دارم می گم نه آونوقت هم که بود به خودش می گفتم . بهش می گفتم:اونی که پسر نداره چه جوری زندگی می کنه.؟؟؟؟؟ نمی دونم ؟ به گفته بعضی ها که می گن خدا به خاطر این پسرت و گرفت که دیگه داشتی جای خدا پسرت و می پرستیدی . وتکیه ات فقط به اونه .و خیلی وابستگی شدید شده بود . ومن اعتراف می کنم که فقط به بچه هام .مخصوصا پسرم فکر می کردم .و واقعا خدا رو فراموش کرده بودم .  و شاید به خاطر همین وابستگی  خدا ازم گرفتش .  همه فکر می کردن بعد از رفتن اون منم میمیرم و دیگه زنده نمی مونم ولی من پوست کلفت تر از این حرفام . خو دم هم فکر نمی کردم دوام بیارم ولی ..........هر چند دیگه زندگی برام هیچ لذتی نداره و یه جورایی تموم شده ؛ولی باید حفظ ظاهر کرد .آخه من دو تا دختر دیگه دارم . خیلیه که جوری زندگی کنی که هیچکس از دستست ناراحت نشه ؛وخیلی سخته که هر که بخواد یادت کنه فقط قیافه خندونت یادش بیاد. فقط شوخیهاش  یادت بیاد .هر که تو هر سنی عاشقش باشه پیر؛جوون؛بچه ؛مسن همه و همه عاشقت  باشن از هر کس بپرسی بگی یه خوصیسیات بد تو این بشر بگو هر چه بگردن چیزی پیدا نکنن و اون واقعا همچین کسی بود . امروز دارم براش آش می پزم  انشا ا...... برسه به روحش  پسرم چرا برای یک لحظه هم که شده تو خوابم نمیای .آخه بی انصاف دلم برات خیلی خیلی خیلی تنگ شده..............




بچهء سالم.....

خدا رو شکر میکنم ؛امروز احساس می کنم همه چیز بهتره تقریبا روبراهه؛حال دخترم بهتره؛ وبچش تا حالا از اونوقتی که دکترش گفت:باید بچشو بندازه ؛اگه نندازه رحمشو از دست می ده وبه راحتی داشت دوخت رحمشو باز می کرد.10روز میگزره؛چقدر خوب شد که ما نذاشتیم این کارو بکنه؛هر چند هنوز نمی دونم بچش می مونه یا نه؛ولی خدارو شکر نه طب کرد نه مشکلی پیش امدگذشته از اینکه دکتر جدیدش گفت:هر یک روز که بچه باشه به نفعه حتی اگه نمونه ؛چون رحمش برای بچه بعدی بیشتر جا وا می کنه؛حالا بعد از 10روز دوباره به دکتر جدیدش زنگ زدیم و حالشو توضیح دادیم گفت: ممکن تا 9 ماه کامل بمونه و هیچ مشکلی پیش نیاد؛حاا ما باید انتظار بکشیم؛وببینیم تا تقریبا سه هفته دیگه اگه هیچ مشکلی پیش نیاد.میشه بچه رو دیگه نگهداشت .البته تو دستگاه ؛شاید هم موندو تا 9 ماه و یک بچهءخوشکل و تپل مپل و ما مانی و  <<سالـــــــــــــم >>به دنیا بیاره.


نگرانم ....................

دیشب دوباره سر به سرم گذاشت؛الان سه شب مرتب همین که از سر کار بر می گرده یه جورایی اعصابمو به هم می ریزه؛دعوامون میشه؛منم نمی دونم فشار کاره یا پیریه یا داغ پسرم داغونم کرده ؛نمی دونم چیه که زود از کوره در می رم ؛وبغض می کنم و گریم می گیره؛شاید اگه وضعیتم بهتر بود ؛می دونستم  دخترم چه وضعی داره؛بچش می مونه؛ما تا کی باید صبر کنیم.بعد ببریم سونوگرافی ببینم پای بچه گیر کرده بود و از بین دوخت همراه کیسه آب امده بود بیرون حالا با استراحت خودشو کشیده بالا یا نه؟شاید اگه می دونستم همه چیز رو به راهه انقدر................خوب حالا چه می شه کرد؟؟؟؟؟باید زندگی رو ادامه داد..............


متنفرم......

دیشب که آمد خونه ؛حال درستی نداشت.از دیدنش اعصابم بهم ریخت .می دونستم مواد مصرف کرده.تحویلش نگرفتم.در چنین مواقعی که زیاد استفاده می کنه؛زیاد حرف می زنه ؛دوست دارم خفش کنم .شب که می شه مثل ارواح بالا سرم راه می ره وکلافم میکنه؛خیلی سخته که بخوای کسی رو زوری تحمل کنی ......در واقع دیوانه کننده است .و من بیچاره باید هر شب این اوضاع نکبتبارو تحمل کنم . وبه امید روزی که بلاخره یه روز همچی درست میشه خودمو گول می زنم .من درد زیاد دارم ولی این یکی رو نمی تونم تحمل کنم.............متنفرم.......


دلنوشته......


حالا که حال دخترم بهتر البته کمی بهتر چون هنوز هیچی نمی دونیم؛نمی دونیم که بچه خودشو بالا کشیده یا نه ؛نمی دونیم می مونه یا میفته ولی حالا ما خوش بینانه نگاه کنیم می گیم به لطف خدا و دعای دوستان خوبه؛ومن نسبت به گذشته کارم بیشتره چون دختر گلم استراحت مطلقه تا اندازه ای که لگن براش میارم ؛واصلا شکایتی ندارم .و با دلو جون انجام وظیفه می کنم .واز کارای شخصیم مانند پیاده روی و نشستن پای اینترنت  و .........صرف نظر کردم به علت کمی وقت وکم حوصله گی  من عاشقانه از صبح تا شب کارامو انجام می دم .بلاخره آدمیزاد هر چقدر عاشقانه و با لذت کار انجام بده ؛باز به علت فشار خسته میشه ؛ومنهم شب خسته از کار روزانه دلم می خواد شب رو با آرامش بگذرونم ولی متاسفانه!!!!!!!!!!!با امدن همسرم تمام آرامشم بهم می ریزه ؛ خستگی کار روزانه که با آمدن او چند برابر احساسش می کنم ؛خسته روحی ؛فشار غصبی ؛سیستمم رو بهم می ریزه وناخدا گاه بد خولق میشم.چون میاد خونه حالت عادی نداره .یا زیادی مصرف کرده یا گیرش نیامده کم مصرف کرده که در هر صورت رفتارش معقول نیست و آزارم میده .وقتی حضورشو تو خونه احساس می کنم هوای خونه چه سنگین میشه برام.و من سالها این وضعیت رو به خاطر جگر گوشه هام تحمل کردم...........


نمی دونم..........

دکتر خودش چون خودش عمل کرد ترسید تا دیددهانه ء رحمش نرم شده گفت:باید بچه بیفته ولی دکتر دیگه گفت:تا تب نکرده میشه صبر کرد.فقط دارو استراحت نیاز داره خدا خیرش بده .گفت حتی اگه یک روز بیشتر تو شکمش بمونه بهتره چون رحمش جا باز می کنه برای بچه بعدی بهتره!!!!!!دکتر خودش برای انداختن خیلی تلاش کرد و هی به دخترم می گفت: شماره شوهرتو بده من بهش زنگ بزنم راضیش کنم؛؛؛؛؛؛ولی این دکتری که خدا برامون رسون برای موندنش تلاش می کرد.........حتی گفت: مریضو تکونش ندید.  مریض باید استراحت کنه . فقط جواب سونوگرافی رو بیارید من ببینم ودستورای لازم رو داد .نمــــــــــــــــــــی دونم...


اختلاف نظر دکترا....

دخترم الان پنج ماهش تموم شده وارده شش ماه شده؛سه ماهگی رحمشو دوخته بود ولی حالا دکترش می گه بچه نمی مونه باید بره بندازه ؛ اگه دوختشو باز نکنه ممکنه عفونت کنه و رحمشو از دست بده.دیگه نتونه بچه دار شه؛همونجا تو مطب می خواست باز کنه ؛برای خلاص شدن از دستش گفتیم الان نمیشه شوهرش سرکار باید بیاد بعدا وگر نه نمی تونیم جواب شوهرشو بدیم .دکتر گفت از اینجا رفتید بیرون من هیچ مسولیتی رو به عهده نمی گیرم  .در واقع دلمون راضی نمیشد بچه ای که همه چیزش سالم باشه خوب  همینطوری بندازیمش ...تازه چند ماه پیش یه سقت داشته وقتی امدیم خونه به دکترای دیگه زنگ زدیم گفتند دست نگهداریم و عجله نکنیم.دارو داد و فقط گفت :استراحت کامل . انجام دادیم فعلا چهار روز می گذره و...........