غروب شوم
غروب شوم

غروب شوم

به امید روزهای بهتر

امروز ششم ماه رمضونه ؛ یعنی یکشنبه 23 خرداد 1395

از کجا و از چی بنویسم ؟وقتی می خواستم شروع کنم احساس کردم یه دنیا حرف دارم و از اینهمه حرف دارم می ترکم

ولی حالا که شروع به نوشتن کردم نمی دونم  دقیقا چی باید بگم ؟ از کدوم دردم بنالم

از بس که نالیدم از خودم بدم آمده ولی چه کنم با این همه دل پر ؟

از وضع دختر کوچیکم که دارم داغون میشم و هیچکاری از دستم بر نمیاد ؟

و هر روز و هر روز از هم دورتر میشیم و روابطمون آزار دهنده شده

وهر روز دعا می کنم زودتر سرو سامون بگیره و از این بدتر نشه

یا از این همه بدهکاری و وام و قرضی که بالا آوردم و حالا کابوس شده برام و زندگی رو برای خودم جهنم کردم و آخرشم می زارم و می رم و اینا عشق و حالش رو ببرن و تا خودم هستم هیچ استفاده و لذتی ازشون نبرم و ..........

از همسر نا اهلم که معتاد و بد بین ویه روز خوب باهاش نداشتم تو زندگی و هر روز با نفرت بیشتر صبح از خواب بیدار میشم و....

دغدغه اینکه امروز رو هم  داماد بزرگم رو دنده ی چپ بیدار نشه و الکی و بخود و بی جهت به دختر عزیزم گیر نده  و سر چیزای بیخود قهر  نکنه و اعصابش رو بهم بریزه عصبیش کنه آخه وقتی قهر می کنه یه آدم دیگه ای میشه خیلی مزخرف میشه و چند وقتیه که خیلی گیراش زیاد شده و هر روز هر روز شده

سیستمه عصبی من با ناراحتی اون خیلی خیلی بهم می ریزه چون دخترم کلا صبوره ولی شوهرش که رو لج میفته دیگه هیچی نمیفهمه و غیر منطقی میشه و کارای عجیب غریب می کنه حرص هر دو مونو در میاره 

یا  از درد معده یا سر درد دایم یا درد چشمم که هر روز بیشتر میشه و داره دیونم می کنه و زندگی رو غیر ممکن

ویا از مشکلات خواهر برادری که موقعیت حساسی شده و مادرم در حال عوض کردن خونه هست منزلی که همه ی ما خواهر برادرا توش بدنیا آمدیم و بزرگ شدیم و سرو سامون گرفتیم البته سرو سامون که نه هر کدم مون رفتیم پی زندگیمون  تو همین خونه پدر عزیزمون رو از دست دادیم  وحالا داریم می فروشیمش و همش با برادر بزرگم سر این مسله که من از برادر کوچیکم طرفداری میکنم بحث و گفتگو داریم و به جون هم میفتیم

اصلا ولش کن دیگه نمی خوام ادامه بدم گفتم بنویسم شاید حالم عوض شه ولی بدتر شد

به امید روزهای بهتر

ضعف ..

امروز از اول صبح دلشوره ی عجیبی داشتم 

خدا رو شکر این روز هم گذشت و هیچ اتفاقی نیوفتاد و دلشوره ی من بیخودی بود

نمی دونم از ضعف اعصابه یا از ضعیفی خودمه که گه گاهی یه دلشوره ی عجیب و مزخرفی به جونم میفته و می خواد از پا درم بیاره

مامانم هنوز کربلاست و نیومده و تعمیر مغازه هم هنوز تموم نشده

زندگی مثل همیشه همینطور در جریانه و ادامه داره و هر صبح که چشم باز می کنم فکر وام و قرض و بدهکاری ها می خواد من رو از پا در بیاره

انقدر فکر و خیالم زیاده که گاهی یادم می ره باید خدارو برای داده هاش شکر کنم

خدایا برای همه چیز شکر ؛ تو رو به عظمتت ببخش این بنده ی گنه کار و غافل رو

تویی دانا و توانا  و حکیم

حرف دل

دیروز 1600 حقوق گرفتیم و  امروز باید همه ی 1600 رو برای شهریه و اجاره خونه ی دختر دانشجوم بدم بره

نمی دونم یه روزی پیدا میشه که قدر این زحمات رو بدونن و بفهمن ما براشون چه کار ها که نیاید می کردیم رو انجام دادیم 

چه جوری می خوان قدر بدونن و جبران کنن واقعا ؟

دلم یه روز آروم و بی دغدغه ای رو می خواد 

راز دل ..........

سلام به همه عزیزان

امروز چهار شنبه 5 خرداد95 هست و مامانم صبح زود رفت فرودگاه که بره کربلا

من چند روزی شهرستان پیش دختر کو چیکم بودم ؛از وقتی که از پیشش برگشتم خیلی خیلی تو فکرش هستم

این دختر با ندونم کاریاش داره دیوانم میکنه ؛تو یه شرکت دارن از بچه های بی فکر سواستفاده می کنن و برای فروش بیشتر بچه های ساده ای که مثل دختر من هستن رو خرشون می کنن و اسم بازار یاب رو بهشون میدن و ..........

اصلا کارایی که دختر کوچیکم می کنه مورد قبولم نیست ؛نمی دونم کی وچه زمانی از کاراش خسته میشه ودست بروی داره

آیا روزی می رسه که پشیمون بشه ؟  یا نه ؟

وضع ظاهریش هر روز بد تر از روز قبلشه ومن از اینکه باهاش بیرون برم خجالت میکشم ؛اینو وقتی چند روزی شهرستان پیشش بودم فهمیدم

خدا انشالله کمکش کنه و زودتر راهش رو پیدا کنه

نوهای عزیزم همچنان بزرگتر شدن خدا رو شکر نگهداری شون آسون تر شده و من راحت تر می تونم چند روزی رو دور از اونا بمونم بدون اینکه دلم شورشون رو بزنه

دیروز خونه ی مامانم که یکی از خواهرام هم توش سهم داره و برادر کو چیکم  رو قول نامه کردن و فروختن  که براش یه جای مناسب تری رو بخرن و یه خون ی دیدن و امروز برای نوشتن قول نامه و دادن بیعانه میرن امیدوارم هر چی که خیره خدا پیش بیاره براشون

مامانم درخواست وام کرده امید وارم زودتر بهش بدن که تو خرید خونه دستش رو بگیره البته بهش گفتن تا ده روز دیگه می ریزن به حسابش به امید خدا

خیلی نگران و دلواپس هستن و گاهی اوقات هم به جون هم میوفتن البته خواهرم که نه ولی دوتا برادرام و مامانم خدا خودش به خیر کنه

ما هم امروز بنایی مغازه رو شروع کردیم که یه دستی بهش بکشیم بلکه برای اجاره بهتر باشه

و همسرم اخلاقش خیلی خیلی بد شده و همیشه منتظر بهونه هست که ایراد بگیره   و     من هم دلخوش به درست شدن اوضاع بهتر

به امید آینده ی خوب