خواستگاری......


12 آبان برای داداشم رفتیم خواستگاری ؛ خدا کنه دختره خوب باشه . و خانواده اش همینطور  و اگه مصلحت هست و به درد هم می خورن جور بشه . انشاا.....همه جونا خوشبخت شن و برادر من و دختر من هم خوشبخت بشن .

نمی دونم دلیلش چی بود . ولی همش تو فکر بودم . و بر عکس دفعات قبلی  تو مراسم اصلا حرف نزدم  . ولی از ته دل خیلی خوشحال بودم . و..................

آخر شب وقتی در مورد خواستگاری و ..........حرف شد . یاد پسرم محمود افتادم ؛ و...................خیلی دلم گرفت . هر کار کردم که جلو گریه ام رو بگیرم نتونستم .


پ . ن : به امید روزهای خوب و شیرین 


خوبن هر دو شون .........

خدایا ...هزاربار شکرت ...

خدارو شکر ؛خدارو شکر یک ماه گذشت و حال هر دو شون هم  دخترم هم نوه کوچولوم خوبه ومن هنوز نتونستم برم خونه مون ؛خیلی دلم می خواد برم خونمون ولی  تا چلم  دخترم باید خونشون بمونم . چون بعضی ها مخصوصا فامیل های شوهرش خیلی خرافاتی هستن و میگن تا چهل نباید تنها باشه اگه باشه  ............... بعد از اینکه چله اش تموم  شد  باید برم ولی می دونم دیگه نمی تونم  و طاقت نمی یارم بدون این بچه ها ؛خیلی بهشون عادت کردم . فکر می کنم یک لحظه هم غیر ممکنه




عید قربان و مرخص شدن


بعد از گذشت 14 روز  سخت که هر روز از صبح تا شب رو  تو بیمارستان می گذروندم .در روز چهارشنبه 24 مهر ماه یعنی دقیقا روز عید قربان هر دو از بیمارستان مرخص شدن .و........

هنوز ورم پاهای دخترم نخوابیده و از درد گریه می کنه و......


پ . ن :  مهمونی و ......نمی تونم به تموم کارام برسم . وقت نمی کنم !!!!!!!!!!!!!


بستری.......

ونگرانی های من تازه شروع شد چون به علت زود دنیا آمدن بچه یعنی در 32 هفتگی و  کم بودن وزنش 1/800 کیلو گرم بود ......تو دستگاه بود .  ودخترم رو مرخص کردن ولی بچه باید بیمارستان می موند . وقتی داشتیم بدون بچه از بیمارستان خارج می شدیم  یک بغض عجیبی راه گلو مو بسته بود و بی صدا مثل ابر بهار اشک می ریختم .  به ما گفتند مادرش باید شیرشو بدوشه و بیاره بیمارستان . بعد از دو سه روز که ما هر روز شیر می بردیم . گفتن مادرش باید بیاد پیشش بمونه و با سینه شیرش بده وتا بچه بیمارستانه مادرشم پیشش بمونه .  و در همین هین  هم وزن کم می کرد و هم زردی  گرفته بود و زردیش بالا می رفت .  ومعلوم نبود چند روز ؟؟؟؟؟؟ودخترم از پا درد ناله می کرد . ویک قدم هم نمی تونست راه بره ؛ اینقدر وضع پاهاش ناجور بود و ورم داشت ؛که گفتن چون استراحت مطلق داشت  ممکنه به کبد یا کلیه اش آسیب رسیده باشه ؛ و  دکتر و آزمایش  و دارو  پماد و  استفاده  از مسکن قوی  و شیاف و.......تا بتونه سر پا باشه و به بچش برسه  و  .................

پ . ن :این عکس های واقعی عزیزمه



و اینگونه او متولد شد....و.......


وساعت یک بعد از نیمه شب با سزارین   شدن مادرش  ؛ فرشته عزیز من پا به دنیای ما گذاشت و زمینی شد . 

ولی رفتار پرستار بیمارستان انقدر بد بود که من فکر کردم بچه مشکلی داره و ............

تاصبح  بیمارستان بیدار بودم . و وقتی  دیدم هیچ مشکلی نیست و بچه هم (  هی خوب بلاخره زود دنیا آمده بود دیگه   و هفت ماهه بود .  ) و باید تو دستگاه می موند . و...........

ومن برای پنجشنبه  11 مهر ماه  ؛ ساعت 3  بعد از ظهر همه ی فامیل رو  دعوت کرده بودم برای سالگرد پسر عزیزم  . و دوست داشتم برم تا برنامه سال رو راه بندازم ولی دیدم دخترم ناراحته و    ذوست نداره کسی جز من پیشش  بمونه و با کسی دیگه ای راحت نیست  . چون سه ماه بود که استراحت مطلق داشت و از پاهاش کار نکشیده بود ؛ رگ پاهاش خشک شده بود و مشکلات خاص خودشو داشت . و .................

مونده بودم چکار کنم .مادر شوهر و خواهر شوهرش  دخترم خیلی اصرار کردن که من برم و به مراسم برسم و خیالم راحت باشه واونا پیش دخترم می مونن و مواظبش میشن ولی هر کاری کردم دلم طاقت نیاورد .وپا رو دلم گذاشتم و گفتم خدا محمود رو بیامورزه اون که دیگه رفت بزار به دخترم برسم .بعد از زایمان آدم حساس تر و دل نازک تر می شه .واگه رعایت نشه دچار افسردگی میشه .

به مادرم و خواهرهام و برادرهام سپردم ودامادم رو راهی کردم  که بره و مراسم روز پنجشنبه رو آبرو مندانه بر گزار کنند . 

وبا اینکه دلم اونجا بود و دوست داشتم برم ؛نرفتم و موندمپیش دخترمو ..............




بیمارستان

داشتم از دلشوره دیوانه می شدم . وقتی خیلی حالم بده و ناراحت هستم دهنم قفل می شه و دیگه نمی تونم صحبت کنم . هر که هرچی می گفت فقط مثل دیوانه ها نگاه می کردم . مثل اسپند رو  آتیش شده بودم . تو آمبولانس با خودم خیلی فکرها کردم . در مورد همه چیز حتی سالگرد حالاچی میشه؟؟؟؟؟ و .........تو مسیر یه داروخانه توقف کردیم آمپولو گرفتیم و زدیم و ..............رفتیم بیمارستان الغدیر  ؛گفتن  : دستگاه  جای خالی نداریم .  و من می گم رفتیم و شما هم می شنوید .  ولی وای   خدا چی به سر من آمد . هیچکس جز خدا نمی دونه  ؛ تو این ترافیک و وضعیت ناجور دخترمو و..........

خدایا چه روز بد و پر استرسی بود . خدا نسیب هیچکس نکنه .

بیمارستان الغدیر ؛ بیمارستان امام حسین ؛ بیمارستان آرش ؛ بیمارستانی که تو مولویه ؛ وبیمارستان مهدیه  رو تو این ترافیک رفتیم یا زنگ زدیم .وگفتن دستگاه خالی ندارن . همه فامیل داشتن تلاش خودشون رو می کردن  و چون  دخترم استراحت مطلق بود و جایی دکتر نمی رفت و پرونده نداشت  .دخترم رو بستری نمی کردن  . و ما درمانده شده بودیم و نا امید  که بعد از گذشت چندین ساعت  ؛ به لطف خدا توسط یک آشنا وبه سفارش  یک دکتر  وبا مشکلات فراوان در بیمارستان میلاد بستریش کردیم . 



آماده کردن منزل ؛ برای مراسم سالگرد

هنوز تو حال هوای خاستگاری  از دخترم  بودم .  که دیدم نزدیک سالگرد پسرم هست . وباید خودم رو آماده می کردم برای گرفتن مراسم سال . از اونجا که همسرم هیچ وقت به خودش زحمت فکر کردن رو نمی ده و همه مسولیت رو دوش منه  داشتم برنامه ریزی می کردم . که چه روزی مناسبه وچکار باید کرد . و قرار شد پنج شنبه  11 مهر ماه  بریم سر مزارش و همونجا زیارت عاشورا و کمی مداحی و پزیرایی  و ..................و تدارک برای نهار و شامی که اگر از راه دور میو مدن  من باید آمادگی شو می داشتم . . و ........در نتیجه سه شنبه  9 مهر آخر شب  با دامادم رفتیم دنبال خرید . و هماهنگ کردن مداح و..............

 وفرداش که صبح چهار شنبه باشه شروع کردم به  رسیدن  کارام تا حتی غذای فردامو هم آماده کرده بوذم .  و بلاخره تا اذان مغرب کارم تموم شد . خواستم کمی بشینم که استراحت  کنم که گفتم اگه بشینم دیگه توان بلند شدن رو ندارم . همه چیز رو رو به راه بود . وضو گرفتم نماز مغرب  وعشاء رو که خوندم  یک دفعه دخترم صدام کرد . رفتم پیشش گفت :فکرمی کنم کیسه آبم پاره شده همینجوری داره ازم آب می ره .خیلی هول کرده بودم . با عجله به دکترش زنگ زدیم و گفت باید خودشو برسونه بیمارستانی که حتما دستگاه داشته باشه چون بچه هفت ماهشه و باید بعد از دنیا آمدن تو دستگاه باشه .وخیلی سفارش کرد که باید عجله کنیم . و  ما با این وقت کم باید به سفارش دکترش هم سر راه آمپول تهیه می کردیم به دخترم  می زدیم و هم از شهرستان خودمون رو به تهران می رسوندیم  .و..................




آشنایی دو خانواده با هم .........


 داشتم تدارک مهمانی برای خاستگاری رو انجام می دادم ؛ودر حین کار فقط فکر می کردم  . فکر  ؛فکر ؛ فکر  ؛ و بلاخره مادرش و دو تا خواهراش آمدن  دیدن و رفتن  . نمی دونم نظرشون در مورد دخترم چی بود . آخه اون خانواده دخترم رو نمی شناسن و از نجابتش خبر ندارن . وشنیدن طرز آشنایی و درست نبودن این آشنایی دید اونا رو نسبت به دخترم به اشتباه انداخت و فکر می کنن دخترم از این دخترهاست که تو کوچه خیابون دوست بش و ...........

اگه دخترم رو می شناختن واز خصلت درونش با خبر بودن .........

و..............من اصلا از خانواده اش خوشم نیومد . آمدن دست خالی دریغ از یک شاخه گل یا یک جعبه شیرینی !!!!!!!!!!!!!!!


پ . ن : پدر هم نداره . فکر می کنم مادرش خیلی بهش وابسته شده .